-
smile
شنبه 1 اسفند 1394 02:39
خوبی درد و دل کردن با این عامریکایی ها اینه که نمی دونن داری در مورد چه جور آدمی حرف می زنی. اصلن نمی دونن کیه، چه شکلی ممکنه باشه، چه چیزایی ممکنه بینتون گذشته باشه، چه دیدگاه هایی دارین. اصلن نمی دونن مملکت تو کجای دنیاس. چه شکلی بزرگ شدی و چه شکلی زندگی کردی. هیچ دیدی ندارن. نه از تو از اونایی که داری ازشون حرف می...
-
:دی
جمعه 30 بهمن 1394 05:39
چند روزه دستمال توالت خونه تموم شده. من که کات کردم در نتیجه کسی نیست من رو ببره خرید . اون اسپانیایی که مثل من ماشین نداره.عامریکایی هم ماشین بی اف ش رو گاهی اوقات قرض می گیره. امروز دختر اسپانیایی با یه دستمال توالت اومد خونه گفت اوه مای گاد این رو از میس فلانی دزدیدم. بهش گفتم اتفاقن من هم می خواستم از توالتمون...
-
it is not working anymore
چهارشنبه 28 بهمن 1394 04:36
امروز مجبور شدم به خاطر یه چیز جالبی گریه کنم. یعنی داشتم گریه می کردم معلوم نبود برای چی. هر چی دونه دونه بدبختی هام رو یاد می آوردم می دیدم هیچ کدومه اینا نیستش. بعدش یهویی فهمیدم چرا دارم گریه می کنم. من توی این سال ها خیلی چیزا سرم اومد و خیلی چیزا از دست دادم. اما فهمیدم خیلی وقته که عقلم رو هم از دست دادم. کوچیک...
-
when you are tired and there in no hope
سهشنبه 27 بهمن 1394 01:22
امروز توی کتابخونه نشسته بودم و نوشته ی یه آدمی رو می خوندم. نوشته بود غربت یعنی اینکه یک سال بعد از رفتنت به خارج، مادرت آلزایمر بگیره و حتی تو رو هم نشناسه و وقتی تو از پشت اسکایپ قربون صدقه اش می ری بهت بگه "شما کی هستی که اینقدر با من مهربونی ؟ چرا نمی آی پیش ما ؟ " با خودم فکر کردم دنیا از دور خیلی ساده...
-
I Fuc/king miss you
دوشنبه 26 بهمن 1394 06:40
دلم می خوادش. خیلی زیاد. می خوام برم توی بغلش. ببوسمش و بوسیده شم اونجوری که خسته شم تکیه بدم به شونه اش. دلم خیلی می خوادش و نیست. چند روز دیگه بر می گرده و من قبلش بهش گفته بود دیگه نمی تونیم ادامه بدیم. دیشب برام نوشته بود من دوستت دارم لطفن نرین توش. نمی خوام برینم توش. خودش ریده بوده از اول. رابطه ای که پای یه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمن 1394 04:19
قبلن ها فکر می کردم دو سال از مرگ کسی گذشته باشه، یعنی خیلی سال می شه که مرده. حالا می بیبنم بیشتر از چهار سال گذشته و من هنوز از تشییع جنازه اش بر نگشتم خونه.
-
im sick of liking you
پنجشنبه 22 بهمن 1394 00:43
دیشب از اف بی پاکش کردم. نمی دونم دیده یا نه. صبح که اومد آفیسم پرسید داری پریود می شی ؟ به دروغ گفتم نه. یادم می یاد اون موقع ها که فلوکستین می خوردم هم از این تایم یک هفته ای در امان نبودم. دکترم بهم گفته بود دو تا بخور. نخوردم. می دونم که هیچ کدوم از کارهام بی دلیل نیست. اما همه ی کارهایی که با مصلحت اندیشی توی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمن 1394 07:17
همیشه از موهای فرم متتفر بودم. از بچگی تا چند سال پیش. بعد دیگه باهاش کنار اومدم و دیدم حالا خیلی هم بد نیست. اینجا که اومدم مشکلم باهاش برطرف شد. فکر کردم حالا پف کنه خوب نمونه که چی مثلن ؟ راضی بودم ازش خلاصه تا اینکه رفتم یه مو صاف کن برقی خریدم. فکر کنم ما می گیم بهش اتوی مو چه می دونم والا اینجا می گن...
-
it took all strength I had not to fall apart/keep trying to mend the pieces of my broken heart
یکشنبه 18 بهمن 1394 01:27
از دیشب که داشتم فیلم نگاه می کردم دلم می خواست کرانچی این دختر عامریکایی که روی کانتر بود رو بخورم. خودم رو قانع کردم که بهتره این کار رو نکنم. امروز که از خواب پاشدم یادم اومد توی روزای تعطیل همیشه یه چیزی مامانم درست می کرد که روزای دیگه نمی کرد. از خواب که بیدار می شدیم می دونستیم بعد از خواب ظهر یه چیزی برای...
-
:)))))))))))))))))))))))))))))
جمعه 16 بهمن 1394 03:21
امروز میتینگ داشتم با استادم حدود دو ساعت توی اتاقش بودم داشتیم در مورد همه چیز از کار و درس ویزا و ریسرچ و غیره حرف می زدیم. بعدش حرف رسید در مورد چیزایی که لازم بود برای ریسرچ بخرم که گفتم همه ی لینک ها رو برات ایمیل کردم و اونم گفت باشه بگذار بهش یه نگاهی بندازیم. خلاصه چند تا لینک رو باز کرد و نظرش رو گفت و بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 بهمن 1394 18:01
هر چقدر جونم می کنم باز هم عقبم و به کارام نمی رسم. همزمان خوابم می یاد و گرسنه هم هستم. یاد بوفه ی دانشگاه تهرانمون بخیر با اون املت هاش که برامن به قول خودش سفارشی هم می زد و توش رو پر از روغن و رب می کرد. ولی عوضش آدم سیر می شد. نمی دونم چرا اینقدر پیشرفتم کند شده. مثل لاک پشت در حرکتم و بقیه ازم جلو زدن. شاید یه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمن 1394 19:36
دو روزه انگار یه بغضی توی گلوم نه، انگارپشت پلکم گیر کرده باشه. .یا نه، مثل این می مونه که گریه شده باشه و رسیده باشه به چشم اما اونجا آبی نباشه تا بخواد اشک شه و بیاد پایین. دو روزه مثل آدم یبوست گرفته سرگردونم که بیاد. چرا رفتی همایون رو گذاشتم ده دور خوند ولی انگار نه انگار. منم عادت کردم دیگه به گریه کردن. گاهی...
-
bad choices make good stories
سهشنبه 13 بهمن 1394 06:44
با امسال دوازده سالی می شه که با بست فرند دوستم. همیشه برام چیزی بیشتر از دوست بود. می دونه من همیشه توی جیبم پر از داستان و چه کنم چه کنم هست. اون جوری که به حرفام گوش می ده رو دوست دارم. اون جوری که حرفام رو می فهمه راضی ام. خوشحالم از اینکه برای تعریف کردن چیزی ، برای گفتن در مورد کاری که انجام دادم یا ندادم، نیاز...
-
درس شماره ی یک
پنجشنبه 8 بهمن 1394 04:29
دارم می میرم از خستگی. بعد از کلاس ظهر برگشتم خونه یه سری از این مرغ های آماده رو گذاشتم توی فر تا آماده شد یه چرتی زدم و بعد هم سریع رفتم دانشگاه چون پرزنتیشن داشت و منم می خواستم ببینمش. بازم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده اونجا واستاده بود تا بقیه بیان. برا همین چیزهاش هست که استادش هی اینو می کنه همه کاره ی خودش....
-
رمز: اسم شهری در ایران که توش درس خوندم فینگیلیش
سهشنبه 6 بهمن 1394 04:51
-
misery
یکشنبه 4 بهمن 1394 03:43
محال ممکنه بابام زنگ بزنه و باهاش حرف بزنم و گریه نکنم.حتی امروز که ازم کلی چرت و پرت پرسید مثل اینکه اون جایی که زندگی می کنی مشکلی نداری مثلن دستشویی دور و برت هست و راحت می ری؟ ! بهش گفتم تو نگران دستشویی رفتن من نباش. گفت باشه من نگران دستشویی رفتنت نیستم خواستم ببینم مشکلی نداری و روبه راهی ؟ پدرم تصور و درکی از...
-
وقتی توی کار خودت می مونی
جمعه 2 بهمن 1394 18:50
هیچوقت نفهمیدم کدوم استراتژی توی زندگی بهتر جواب می ده. اینکه همه ی کارهات رو بندازی دقیقه های آخر و توی اون روزها پدرت دربیاد ولی بقیه وقت هات رو بخوری و بخوابی، یا هم که نه ، مثل یه مرگ تدریجی همه ی کارهات رو پخش کنی بین روزهات ولی در عوض آخرش دیگه خیلی فشار رو تحمل نمی کنی. این روزهای خیلی کار دارم. درس هام این ترم...
-
:)
سهشنبه 29 دی 1394 04:36
اولین باری که دیدمش توی کمپینگ بودیم کنار یه دریاچه. حوصله ام سر رفته بود از حرف های مسخره ی بقیه و مشاعره و این چرت و پرت ها. اون خیلی مست بود ولی اصلن حرف نمی زد. نیومد توی جمع. تمام مدت یه کیسه ی آشغال دستش بود داشت آشغال های اون دور و بر رو جمع می کرد. دیشب توی مهمونی هم خیلی مست بود. وقتی همه جمع کرده بودیم که...
-
:)
سهشنبه 29 دی 1394 04:19
در ازای یک هفته مصیبتی که قبل از پریود شدنم می کشم، اون وسط مسط ها چند ساعتی در روز هم دچار خوشبینی و شادمانی بی سبب می شم. یه نوعی احساس رضایت از زندگی بهم دست می ده که خیال می کنم چه همه چیز رو به راهه. درست بر عکس وقتایی که دپرسم و همه چیز رو بدتر از چیزی که هست می بینم، همه چیز رو پرفکت و بر وفق مراد می بینم. مثلن...
-
I dont need food anymore
یکشنبه 27 دی 1394 20:02
امروز دلایل زیادی برای توی رختخواب موندن داشتم. یکیش اینکه چشمم افتاد به تقویم اینا و فهمیدم دو روز دیگه کلاسا شروع می شه. این ترم با برنامه ریزی عالی ادوایزرم هر روز هفته رو کلاس دارم. یعنی مثل یه دانشجوی لیسانس هر روز باید برم سر کلاس درس بشینم. چنان غمی به دلم افتاد که کل دست و پام از حرکت ایستاد و نتونستم حتی بخشی...
-
be careful who your friends are
جمعه 25 دی 1394 03:45
یه چیزایی رو از سر گذروندم و فراموش کردم. نمی دونم چرا ولی دیگه بهشون فکر نمی کنم. چیزایی که خب خاطرات شیرینی نیستن چرا که علت های تلخی دارن ولی با وجود یه سری شرایط و آدم ها از تلخی شون کم شد و حالا فراموش شدن. هر موقع با هم خونه ای تهرانم حرف می زنم یه سری از اون خاطرات رو به یاد می یارم. امروز در مورد خرید وسایل...
-
its better when we are together
پنجشنبه 24 دی 1394 17:41
هیچ وقت دلم نمی خواست یه خواهر دو قلو داشته باشم. یا شاید اصلن دلم نمی خواست خواهر داشته باشم. دلم یکی خیلی شبیه یا حتی کمی شبیه به خودم رو نمی خواست. هفته ی پیش که بعد از ده سال خاله ام رو دیدم فهمیدم چقدر شبیه به مادرم هست. حالت چشم هاش وقتی از از غم و خوشحالی نمی تونه به چشمهات نگاه کنه. مدل خندیدن و راه رفتن و یا...
-
what are you sad about ? life
پنجشنبه 17 دی 1394 03:47
بعد از دو سه سال قهر چند روز پیش برگشته بود ایران و بهم پیغام داده بود ، به خیال اینکه همچنان تهرانم. می خواست ببینتم. از مستر ایکس حرف می زنم که لابد دیگه کسی یادش نمی یاد. خوشحال شدم که آشتی کردیم. که بازم دوستیم. هیچوقت آدم بدی نبود ولی روی اعصاب چرا. هر روز و هر ساعت و هر لحظه . از اینکه رفتم خوشحال و سورپرایز شد....
-
خوبی از خودتونه
چهارشنبه 16 دی 1394 04:50
یه دختر جدید اومده اینجا. نفهمیدم از کجاس دقیقن ولی زبونش اسپانیایی هست و مادرش اهل صوریه. با پدرش اومده بود. پدرش گفت جراح پلاستیکم. یه مرد تپل با نمک و مهربون که از فاصله ی صد هزار کیلومتری هم می شه تشخیص داد پدر خوبیه.دختره می گفت همه ی خانواده یه طرف بابام یه طرف. امروز که از دانشگاه بر می گشتم دیدم یکی برام بوق...
-
self-deception has its benefits
سهشنبه 15 دی 1394 05:45
نمی دونم والا چه گناهی به درگاه پروردگار کرده بودم که این آخر عمری باید صدای صک/س کردن این دخترای بیست و یکی دو ساله ی عامریکایی رو بشنوم. دیگه من به اندازه ی کافی بهشون حسادت می کردم همینم مونده بود که صدای خوش گذرونی و آه و نا له شون از وسط هال بیاد توی اتاق من. رفتم زیر پتو گریه کردم. چرا ؟ به خاطر بیست و یک سالگی...
-
dreaming dreams no mortal ever dared to dream before*
شنبه 12 دی 1394 00:17
برای اینکه از شر ناگت مرغ و خیارشور خلاص شم چاره ای ندارم جز اینکه از زیر پتو بیرون بیام و چراغ رو روشن کنم و برم توی آشپزخونه. اما الان، جز همین زیر پتو و این تاریکی چیز دیگه ای نمی خوام و چنان راضی ام به این توی تخت موندن انگار تمام حساب هام رو با دنیا تصفیه کردم و کار دیگه ای نداریم با هم.ساعت شش غروبه و من از ساعت...
-
با اینا زمستونو سرد می کنم
پنجشنبه 10 دی 1394 03:34
داشتم به عکس برادرم توی اینستاگرام دوست دخترش نگاه می کردم. گرفتار یه حس عجیبی شدم. یه دلتنگی عمیق ِ عمیق. باورم نمی شه چهار ماه شده که رفتم. برام شبیه به خواب و خیال می مونه. می دونستم که می تونم. که اگه بخوام می شه و شد. ولی باورم نمی شه این دوری. خودم انتخاب کردم که دور باشم. که زندگیم این باشه. دلم تنگ شده براشون....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 دی 1394 23:37
امروز برای اولین بار فهمیدم بابام آدم با نمکی هم هست. آخه امروز که زنگ زده بود ازم پرسید اوضاعت خوبه ؟ زندگیت رو به راهه؟ بهش گفتم آره خوبه. اونم برگشت گفت خب امیدوارم زندگی آینده ات هم مثل زندگی گذشته ات خوب باشه. نمی دونم داشت مسخرم می کرد یا همون یه ذره عقلشم از دست داده. خانوادگی با نمکیم اصلن.
-
it is not my day
سهشنبه 8 دی 1394 18:57
عیدشونه. برف باریده و زمین تبدیل به پیست اسکی شده. جز من و یه پسر چینی که انگار کونش رو به همون صندلی دوختن کسی دانشگاه نمی یاد. قیافه ی با نمکی داره. صبح احساس می کردم توی یه سیاره بی آب و علف فقط با یه نفر گیر افتادم و مجبورم با هاش ارتباط برقرار کنم برای همین با اینکه توی مسیرم نبود چند باری از جلوش رد شدم. ولی...
-
by the way, i am a stupid
شنبه 5 دی 1394 09:33
کم و بیش از خانواده ام می پرسه. چه کاره ان و کجا کار کردن و چند ساله ان. می گفت عکس بابات رو نشونم بده. هر چقدر فکر کردم دیدم حتی یه دونه عکس هم ازش ندارم. گفت عکس مامانت چی؟ توی گوشیم نداشتم چون یه ساله خریدم و توی این یه سال نبود تا باهم عکسی بندازیم. گفتم ندارم. می دونم متعجبه ولی سعی می کنه چیزی نپرسه. با خودش فکر...