سوال من اینه که آیا می رسه روزی که منم از صبح تا شب غذاهای خوشمزه و هنری درست کنم ازشون عکس بگیرم و یه صفحه راه بندازم اندر باب اینکه شوهرم امروز بهم چی گفته و فردا من می خوام بهش چی بگم و بعد برای ده ها هزار نفر رابطه ی من و شوهرم جالب باشه؟ نه واقعن آیا ؟ گمان نکنم !
امروز توی کلاس از یه دختره که ع/رب بود پرسیدم دانشجوی دکترایی تو هم ؟ گفت آره. گفتم سال چندمی ؟ گفت دوم . گفتم سخت بود ؟ گفت نمی دونم. اصلن نفهمیدم چه جوری تا اینجا رسیدم. بعد منم نشستم فکر کردم الان منم دانشجوی دکترا شدم ؟ هنوز باورم نشده. یعنی اصلن وقت نکردم بهش فکر کنم. خودم خیال می کنم مثل اون موقع ها رفتم تهران و بقیه هم دوست دارن فکر کنن من رفتم تهران دوباره. اون روز صبح به برادرم مسیج زدم که دلم براتون تنگ شده. گفت چیزی نیست که فک کن رفتی تهران دیگه. دیدم راست می گه. هر کی هم بهشون می گه جای خواهرتون خالی نباشه می گن خب فک کنین رفته تهران دیگه.. الان هر کی من رو می شناسه داره با خودش می گه خب فک کن رفته تهران دیگه. خودم هم فک کردم دیدم اینجوری راحت ترم انگار . خیلی برم توی عمق قضیه که کجام یهو یه ترسی می یاد توی وجودم . البته اینجا یه تفاوت گنده با تهران داره اونم اینه که توالت هاش شیلنگ نداره و من هر بار می رم و با این قضیه روبه رو می شم به همون شدت بار اول جا می خورم یعنی هر بار از خودم می پرسم حالا باید چی کار کنم؟ که خب کاری نمی شه کرد باید بسوزی و بسازی تا خودت بعدن یه خونه بگیری بلکه بشه اونجا یه کاریش کرد.گاهی از خواب که بیدار می شم و از بیرون سر و صدا می یاد احساس می کنم باید راننده تاکسی های توی جمال/ زاده باشن که دارن دعوا می کنن سر مسافر یا همسایه های خونه ی خودمون توی شهرم. بعد می بینم دارن با یه زبان دیگه حرف می زنن اینا.
من توی کلاس هایی که به زبان مادریم استادش درس می داد دیگه بیشتر از سی دقیقه نمی کشیدم درس گوش کنم. بعد اینجا می یان اول برات یه فیلم می گذارن که با کانسپت درس آشنا شی بعد خودشون دوباره درس می دن یعنی یه چیزی حدود دو ساعت. بعد دیگه اینقدر این قضیه روی مخم می ره که نمی تونم حتی به حرفاش گوش ندم.دیگه اون حرفای پر معنی اول کلاس بعد از نیم ساعت جاش رو می ده به افکار عمیق که داداشم چی کار کرده دوستم چی کار کرده و زندگیم چی شده. ولی بعد از نیم ساعت دیگه که از تفکر در باب جهان هستی هم خسته شدم دیگه اون حرفها تبدیل می شه به ور ور. یعنی می شنوم ولی دیگه نمی فهمم چی می گه. یعنی استادم انگار داره چینی حرف می زنه جای انگلیسی. یعنی از مرحله ی انکار خارج می شم و می افتم به لحظه شماری و هی به خودم فحش می دم که چه غلطی بود من کردم.
موبایلم سر ظهر اینجا زنگ خورد. صدای یه مردی اومد که ببخشید یه چند لحظه گوشی. بعدش صدای بابام اومد که الو. چه عجب جواب دادی دخترم. اون وسط فکر کردم ساعت یازده دوازده شب ایران، از کی خواسته بیاد براش شماره بگیره ؟ تازه خودش مگه چشه؟ سواد نداره؟ چشش نمی بینه؟ با تلفن تا حالا کار نکرده؟ رفته یکی رو صدا زده بیا شماره ی دخترم رو بگیر باهاش حرف بزنم؟ بهش گفتم کلاس دارم و قطع کردم. و کلاس هم داشتم واقعن. این کلاس هم مربوط به یه درسی بود که برای همه ی دانشجوهای دکترا برگزار می کنن به اسم چگونه یک دانشمند خوب باشیم. توی کلاسِ دانشمند های خوب ،همش حواسم به خودم بود، به پدرم بود و به زندگی ای که از ما تباه کرده بود. یاد حرف برادرم افتادم که بهم گفته بود تو می خوای ازش متنفر باشی اما حالا که پیر شده نمی تونی . بهش گفته بودم که هیچوقت ازش متنفر نبودم. همونطور که هیچوقت از کس دیگه ای متنفر نبودم.زندگی من رو رید و این زندگی دیگه هیچوقت به من بر نمی گرده. تنفر درد منو دوا نکرده هیچوقت. اون دختر بچه ی توی وجودم هنوز می خواد که همه ی این سال ها رو و اون همه بدی که ازش دیده رو فراموش کنه. شاید بتونه. شاید تونسته حتی. اما فراموشی هم چیزی رو عوض نمی کنه. سال های رفته و اتفاق های افتاده حقیقت زندگی منن. هسته ی اصلی هویت منن. و بدترین معامله ی دنیا رو همین پدر با ماها کرد و شکل زندگی ما رو برای همیشه تغییر داد.
اقیانوس ها و دشت ها رو که رد کنی، چیزی عوض نمی شه. هنوز همون آدمی و غصه ها همون غصه هان. اما دوری آدم رو دل نازک می کنه. اینقدر از خودش و بدی هاش دور شدم که محو نه ، اما کوچیک می بینمشون . احساس می کنم توی بیست و هشت سالگی فرسنگ ها دورتر از خونه و محل زندگیم، صاحب یه پدر پیر شدم که داره سعی می کنه اختلاف زمانی ها رو درک کنه و ساعت درستی تماس بگیره. دارم خودم رو دلداری می دم که هیچوقت ذاتن آدم بدی نبوده که خودش هم محصول یه سری اشتباه و کمبودهای بزرگ بود.
توی کلاس دانشمندهای خوب امروز فهمیدم که پدرم محرک اولیه من برای همه ی پیشرفت هام بوده. از همون نوجوونی می خواستم از دستش فرار کنم. می خواستم دور شم ازش. می خواستم نباشه و نبینمش و صداش رو نشنوم. برای همین سال ها زحمت کشیدم و برای فرارم و پیروزیم نقشه کشیدم. ازخشکی ها و اقیانوس ها گذشتم تا ازاون سر دنیا و کلاس دانشمندهای خوب سر در بیارم تا توش بفهمم دیگه نمی خوام که هیچوقت " نبینمش". که چقدر توی همه ی این سال ها لازم داشتم بهم زنگ بزنه. که باید همیشه ازش دور بمونم،خیلی دور باشم اما باشه ، و این تنها شکلی هست که می تونم یکی از والدینم رو داشته باشم و همانا داستان زندگی من از غمگین ترین هاست.
دختره اومد دراز کشید گفت خسته ام. لطف کردم فهمیدم چی می گه. رفت دراز کشید. به نظرم داره گریه می کنه.صدای فین فین می یاد و آه. برای این همه کار و دوندگی زیادی جوونه. مثل اون دو تا آمری/ کایی دیگه که دائم ک.ون چاقشون رو می گذارن رو مبل و می خورن و می ریزن نیست. هی دارن کیک و پیتزا می پزن بوش تا چهار تا کوچه اون ور تر می ره. همش دارن می خندن و خوشن انگار دنیا رو فابریک واسه این دو تا گنده ساختن.
اخیلی هم مودی ان.خیلی تفلن طور برخورد می کنن. هیچوقت هم مستقیمن باهات درگیر نمی شن برا همین نمی دونی باهات دوستن یا دشمن. . بعد حرف زدنشون شبیه به فیلماس. انگار دارن دیالوگ می گن. همچین با حس و حال که دوس داری پاشی بری یه چیزی بگی بهشون. این یکی ولی خواب و آروم نداره.همش این ور و اون ور . صبح ها یه قهوه می خوره. ندیدم چیز دیگه ای بپزه یا بخوره. گمونم بهم هم زده با بی افش. اینو از توی حرفاش با تلفن فهمیدم و این یعنی دارم با لهجه اش خو می گیرم و به هر حال من آدمی ام که دائم پیشرفت می کنه!! یعنی کاملن معلوم ِ از این آمری/کایی چسی ها نیست. فکر کردم یه جورایی ورژن خارجی ِ من باشه مثلن.این وسط یهو یاد آهنگ دختر شاه پریون افتادم. اونجا که دنگ شو می خونه : اااای دختر شاااه پریون /پاره ی تن/بنشین و بخون از سر شب قصه ی من/ خورشید منی در دل کوه های بلند/ در دلهره ی کوه بلند گرم بخند...... بعدگفتم حالا که یادش افتادم از موبایلم پیدا کنم و گوش بدم. گذاشتم پلی شد. هی رد می دادم بیاد از اول هی بخونه اااای دختر شاه پریون..یکم گذشت دیدم این هندز فری که رو گوشمه رو وصل کرده بودم به لپ تاپ و اصلن به موبایل وصل نیست. دختره بنده ی خدا ! چه گیری افتاده با من . به هر حال اینجا وقتی کسی گریه میکنه نمی رن ازش بپرسن چی شده. حالا تو بشین کف زمین زار بزن وسط خیابون. کسی نمی ایسته که. منم دوست داشتم می تونستم دلداری بدمش. ولی نمی شه. نه تواناییش رو دارم و نه اختلاف فرهنگی اجازه می ده. عوضش براش آهنگ دلخواهم رو پلی کردم. گیرم که نمی فهمه. ولی خب دیگه . من همیشه به خودم می گم دختر شاه پریون. به خودم و به همه ی دخترایی که از زور غصه شبا رختخوابشون رو آب می بره.و گریه زبون مشترک همه ی غصه دارای دنیاس.
دوست پصرم مدت ها اصرار داشت که بیاد خاستگاری. من اما مخالفت می کردم و بهم می زدم قرار رو. هر بار باهاش بیرون بودم و بهم خوش می گذشت و حالم خوش بود از فرصت استفاده می کرد و تقویم گوشیش رو در می آورد و یه روز با هم انتخاب می کردیم که من توش راحت تر باشم و به همه چیم بخوره. آخر سر اینقدر طول می کشید تا دوتامون یادمون می رفت که این قراره بیاد خاستگاری. آخرین بار مسافرت بودم که بهم پیغام داد عه الان آلارم گوشیم زنگ زد که روز خاستگاری بوده امروز.
توی زندگی من بعضی چیزا از فرط مصیبت بودن به موضوع شادمانی و شوخی تبدیل شده. سر همین جریان خاستگاری من یک سال پیش شب و روزم گریه بود. به خودم می گفتم من که کسی رو ندارم. از خودم و اوضاعم خجالت می کشیدم و دوست داشتم آب شم و برم توی زمین، اما کسی نیاد برای این ادا و اطوارها. اما اون اوضاع من رو می دونست و از طرفی مصمم بود که باید بیاد و ول کن نبود. وارد مرحله ی انکار شدم یه مدتی. گفتم اینقدر اذیتش می کنم که بره. اما نرفت و می گفت باید بیام. کم کم گریه و زاری رو گذاشتم کنارو یه روز داداشم رو صدا کردم گفتم ببینید پسرا اینجوری شده و قضیه از این قراره.دیگه شبا با هم می نشستیم به ریش خودمون و اوضاع می خندیدیم. یه سال کنارش بودم و حالم خوب بود. ویزام که اومد می تونستم بزنم زیر همه چیز. بهش بگم فراموشم کنه و بگذرم ازش. اما فکر کردم و دیدم جهنم کردن زندگی اون آدم کار من نیست. تصمیم سختی بود اما قرار شد بیان خاستگاری.خاله ام رو صدا کردیم و موضوع رو بهش گفتیم. اونم خوشجال و خرم که باشه بیان.
رفتم یه پیراهن خریدم دویست و پنجاه تومن. نمی دونم به نظر شما گرونه یا نه اما برای من که داشتم هفته ی بعدش مهاجرت می کردم پول زیادی بود. خیلی خوشگل بودم توش اما. اون روز نیم ساعت قبل از اومدنشون تنم کردم. همه گفتن به به و چه چه. رفتم آینه قدی کمد رو باز کردم و توش خودم رو نگاه کردم و قربون صدقه ی خودم رفتم و یه چرخی زدم که پشتم رو ببینم که دیدم چی!! آقا این پیرهنه سایه می زد و عکس خرس ُ زردی که روی لباس زیرم بود ، پیدا بود. رنگم پرید و داد زدم که خاله چه کنم. خاله ی من آدم بیخیالیه. نشست روی مبل و زد زیر خنده. پاشم گذاشت روی پا که چیه مگه. خرسه دیگه...!!خلاصه که با هزار زحمت حلش کردم.
از قبل اعلام کرده بودم که نه چای می برم و نه پذیرایی می کنم و حوصله ی این مراسم ها رو ندارم. خاله م و داداشم رفتن که چایی دم کنن. چند بار قوری برگشت و چای ریخت روی گاز. دوباره دم کردن. خاله م گفت تقصیر داداشم ِ و اومد روی مبل نشست گفت پس چرا نمی یان؟ مامانش جوونه ؟ خرس ِ کو ؟
اومدن، نشستن و رفتن و همه چیز خیلی خوب بود. همه عاشق ما سه تا بچه شدن. که چه خوبیم. که چه خوشگلیم. که چه قوی بودیم پای این همه درد. که چه خرس هامون پیدا نیست..هیچ چیز اونقدری که فکر می کردم دردناک نبود. خیلی فکر کردم جای مامانم خالیه. اگه اون بود قوری بر نمی گشت و خرس لباس زیر من پیدا نمی شد. اما این جای خالی رو نمی شه پر کرد ،درست در حالیکه من مجبورم زندگی کنم. کسی توی زندگیم اومده بود که منو وادار به کاری کنه که هیچوقت فکر نمی کردم قادر به انجامش بشم اونم درست در حالیکه همه چیز برای بهم زدن مهیا بود. قبول کردنم برا ی این نبود که می خواستم شوهر کنم یا چی . می خواستم یه بار برای همیشه به این درد ِ لعنتی به این ترس مواجهه با این موضوع پایان بدم. آخه تا کی می خواستم از خودم خجالت بکشم؟ تا کی می خواستم بگم با جای خالی ِ مامانم اون جا چه کنم. اون وسط نه گریه ام گرفت نه خجالت کشیدم و نه ناراحت بودم. همه چیز تموم شده بود. گریه ها و غصه های مربوط به این مساله برای همیشه از زندگی من رفتن. برای همیشه. یه سیاهی از توی قلبم پاک شد. برای منی که دارم توی ناشناخته ها و نا مطمئن ها حرکت می کنم به گمونم حذف یه ترس هم خودش قدم مهمی باشه. جا باید برای ترسای جدید باز بشه دیگه خلاصه.