VS

-Are we winners or losers?

-losers tonight but winners in general


من جهان بینی ندارم/ من الفبای جدیدم

این چند وقته یه مساله ای ذهنم رو درگیر خودش کرده بود. جالبه با هر کی که حرف می زنی به نظر می یاد که می دونه چی می خواد. مردم راجع به آینده شون مطمئن و مصمم هستن.. راجع به ازدواج، بچه دار شدن و حتی تعداد بچه ها. یکی از دوستام چند روز پیش خونه ی ایده آلش رو برای من توصیف می کرد. که دوست داره توی کدوم ایالت باشه ، خونه اش چند تا اتاق داشته باشه و چند تا بچه بیاره. سن ازدواج، سن بچه دار شدن همه چیز منظم و مرتب از روی برنامه. مردم یه دفتر درست می کنن توش می نویسن می خوام فلان کاره بشم. می خوام توی فلان سال با یه آدم این شکلی ازدواج کنم و یه خونه ی این شکلی بخرم. خب مسلمه که آدمیزاد برای خودش یه پلنی رو متصور هست و با توجه به اون می ره جلو. اما این که اینقدر دقیق باشیم آیا خوبه ؟ من خودم رو سرزنش می کردم از اینکه از این دفتر و دستک ها ندارم و نمی تونم رو به روی بقیه بشینم و در مورد تعداد بچه هام نظر بدم . بعد از کمی موشکافی قضیه اما، نظرم کاملن عوض شد و مثل همیشه فهمیدم من درست می گم !! :دی

به نظرم خواستن چیزها عیبی نداره اما مشخض کردن اونها با همه ی جزئئات احمقانه است. ماها همه چیز رو نمی دونیم . هزار تا چیز توی دنیا هست که ندیدیم. این علمایی که می یان فتوا می دن که مردم تصور کنین تصور کنین ، چی رو تصور کنن آخه ؟ یه مشت زندگی تخ/می مدل زندگی ننه باباهاشون ؟ باهوش باشیم. ته رویای این زندگی گه گرفته رو باز بگذاریم. تهش رو با تعداد دفعات زایمان و کار کردن توی فلان شرکت مزخرف نبندیم. نمی گم دنیا بزرگه. دنیا کوچیکه. اما خودمون کوچیک ترش نکنیم. یه چیزی بخوایم که از خواستنش هم بترسیم. چهار روز می خوایم زندگی کنیم و بعدش به هزار درد و مرض بمیریم. لااقل رویاهامون بزرگ باشن، نه ؟ بهشون رسیدیم رسیدیم نه هم که تهش می شه همونایی که همه دارن. از من می پرسیدن بچه ، می گفتم نه من که بچه نمی خوام. کسی چه می دونه آخه ؟ شاید پنج سال دیگه تصمیم گرفتم هشت تا بچه بیارم. از الان برم بنویسم که من دو تا بچه می خوام یه دونه دختر یه دونه پسر که چی بشه مثلن ؟ من هنوزم که هنوزه نظری ندارم می خوام زن یکی بشم خلاصه یا نه. همین چند وقت پیش داشتم می شدم، وسطش پاشدم اومدم یه قاره دیگه. این بهتره یا اینکه از دوازده سالگی خودم رو توی تور سفید نقاشی می کردم؟ از همون بچگی از این چرت و پرت ها بدم می اومد. الان فهمیدم که چرا. زندگی همیشه منو غافلگیر کرده! عمومن هم با اتفاق های بد. منم دوست دارم غافلگیرش کنم . دوست دارم معلوم نباشه چی می خوام. دوست دارم ندونم می خوام چی کار کنم. دارم پی اچ دی می گیرم. توی یکی از بهترین جاهای دنیا. به جان خودم قسم که نمی دونستم می خوام این کار رو کنم.پیش اومد، کردم. به همین راحتی.

وای چقدر من زر می زنم امروز. شب همگی بخیر.

آمار بازدید اینجا معمولن دور و بر صد نفر در روزه. خیلی جالبه که درست توی روز تولدم شده دویست و هفتاد و هفت نفر. انگار کلی آدم روز تولدت بیان سر کوچتون واستن ولی نیان تو. اینجا هم ترسناکه ها. هزاران هزار آدم غریبه، آدم بد ، آدم خوب می یان و می رن و قضاوتت می کنن و دوستت  هم ندارن. از زندگی آدم خبر دارن که چی بشه؟ اصلن نمی دونم چی می شه آدم تصمیم می گیره زندگیش رو بگذاره تماشا. حالا هر چقدر هم ناشناس و ال و بل. چه می دونم ... منم امروز به چه چیزایی گیر می دم

 واقعن امروز که  شکمم رو توی آینه دیدم خودم حالم به هم خورد. یعنی تمرکزم رو گذاشتم روی بازو ، شکم دوباره ول شد اومد جلو که البته خیلی هم تو نرفته بود. این چند روز خیلی کار فکری دارم همش پشت کامپیوترم نشستم دارم فکر می کنم و هیچی به اندازه ی این کد نویسی و آنالیز داده از من انرژی نمی گیره. واقعن مجبورم زیاد غذا بخورم که می خورم فقط ای کاش سیر هم می شدم. یکی از سرگرمی های سالم من توی این  زندگی رسیدن به حد ترکیدن بود. یعنی اینقدر غذای خوشمزه بخورم که بگم وای دیگه دارم می ترکم. ولی الان  متاسفانه بعد از این همه غذا خوردن تنها حسی که دارم گشنگی هست و ورشکستگی ناشی از پرداخت پول غذا. به ولله که اندازه ی یه خانواده ی سه نفری خرج شکمم می کنم. حالا نوش جونم ولی چه کنم با این شکم گنده توی این هیکل ظریف؟ ،آخه ملت خیال نمی کنن من حامله ام با این وضع؟ورزش هم می کنم هیچی به هیچی. حالا می خوام برم آفتاب بگیرم خیر سرم ولی با این هیکل؟ این ننه قمر ها نمی دونین باچه قد و هیکل هایی می یان دم استخر آفتاب می گیرن که. بعد می خوابن جلو آفتاب بعد از یه ساعت همچین تن می شن آدم لذت می بره، حالا من اول سر دماغم می سوزه بعد پوستم قرمز می شه تا چهار روز باید پماد ضد سوختگی بزنم. الانم غمم گرفته از کارهای فردا برنج رو هم گذاشتم خنک شه بگذارم توی یخچال، گفتم توی این فاصله بیام یه شر و وری هم بنویسم که شرمنده ام بابتش واقعن. شب بخیر همگی.

back in the old days

تا قبل از اینکه برم دانشگاه آدم خیلی عجیبی بودم. تا زمانی که خودم می خواستم ،به طرز غیر قابل باوری آدم بی تفاوت، سرد و خشکی بودم.این باعث تعجب همه می شد. همه بهم می گفتن چه جوری می تونی این طور باشی ؟ نمی دونستم چراو چه جوری می تونستم اون جور باشم  اما عوض شدم تا این سال های آخر که یه آدم گریه کن و احساساتی و بغضی و در هم و برهم شدم. نمی تونم بگم قوی نیستم دیگه، هستم. ولی در کنارش دوست دارم خود آزاری هم کنم انگار. با گریه ، با اور تینکینگ و با فیک کردن این مساله که من خیلی آدم با احساسی هستم. از پست قبلی تا حالا سر قول خودم مبنی بر گریه نکردن موندم. چند روز اول مثل بچه ها بغضم می گرفت و هی چونم می لرزید . ولی خودم رو جمع کردم. دیگه گریه ام نمی یاد.باور کنید یا نکنید، احساس قدرت عجیبی می کنم و کم کم احساس می کنم دارم به بی تفاوتی اون موقع ها می شم. اصلن معنیش این نیست که دارم احساسات خودم رو سرکوب می کنم و یا لاپوشونی می کنم. بلکه دارم یه مشت احساس شر و ور و دری و وری رو ایگنور می کنم. مثلن عادت کرده بودم بشینم توی خونه و به دوصت پسر ایرانم فکر کنم. به اینکه چه آدم خوبی بود و من چه باهاش بد کردم. بعد بشینم خودم رو با عذاب وجدان آزار بدم. عذاب وجدان داشتن ایرادی نداره تا زمانی که فیک نباشه. من توی ذهنم دسته بندی آدم خوب و بد دارم و نا خودآگاه برای اینکه نخوام توی دسته ی بدها باشم خودم رو با عذاب دادن خودم آروم می کنم. می خواین بدونیین احساس واقعی من چیه ؟خوشحالم ! از ته قلبم خوشحالم برای به هم زدن اون رابطه . چرا باید خودم رو شرمنده نشون بدم وقتی نیستم ؟ فیلم بازی کردن اون هم برای خودت احمقانه ترین کار دنیاس. من شرمنده نیستم. شاید اگه بار دیگه دنیا بیام کارهای بدم رو تکرار نکنم چون ذاتن آدم بدی نیستم ولی حالا این یه بار رو که کردم نمی تونم خودم رو با عذاب وجدان فیک آزار بدم. یا همین پسری که اینجا باهاش دوست بودم. روزها من به خاطر این آدم اشک ریختم. سعی می کردم به خودم بقبولونم که دوستش دارم. چون خجالت می کشیدم از قبول این واقعیت که بی اینکه دوستش داشته باشم باهاش جلو رفتم. اما صورت مساله سادست. دوستش نداشتم همون طوری که اون دوستم نداشت. خوشم می اومد ازش همونطوری که اون خوشش می اومد. اون برد چون زرنگ تر و کارکشته تر از من بود و توی این هیچ ایرادی وجود نداره. من می خواستم به خودم بقبولونم که من دوستش دارم پس باید ناراحت باشم. ولی رک و راست، من نه ناراحت بودم و نه شرمنده. لجم گرفته که اونم از خجالتش در می یام. از وقتی تصمیم گرفتم خودم رو قبول کنم، اون همه احساس گند و گه از وجودم رفته. دیگه ناراحت نیستم. جز برای خودم و برای از دست داده هام. برای اونا حق دارم گریه کنم . نهایتش ماهی یک بار. بیشتر می رم باشگاه و این هم داره بهم کمک می کنه. اما خب فکر رفتن به کلاس کیک بوکسینگ هم داره خفه ام می کنه و اگه بتونم با بی ماشینی یه جوری بهش برسم حتمن این کار رو می کنم. من بی احساس نبودم و نیستم و بقیه همیشه اشتباه می کردن. من مدلم فرق می کرد و این باعث می شد یه جورایی همیشه شرمنده باشم. آدم ممکنه برای یه چیزایی ناراحت  نشه، گریه اش نمی یاد، به تخ/مش هم نیست. چه ایرادی داره ؟ بعضی ها اینجوری ان. من اینجوری بودم. من واقعی اون آدم بود. امیدوارم بشه که پیداش کنم باز.

دعای شب جمعه !

گوشی رو اسپیکر بود. صدای برادر داشت از اون ور اتاق می اومد. قدیمی ترین رفیق دنیا م برادرمه. درست از همون روزایی که با اون چشای درشت مشکی و اون مژه های بلند چهار دست و پا می رفت سروقت وسیله های من. همون وقتایی که توی درگیری ها و نابسامانی های افتضاح خانوادگی می گرفتمش پیش خودم تا بدونه منم هستم. می ترسم، خسته و نا امیدم اما هستم. هر بار که صداش از یه طرف اتاق می آد می دونم بازم هستم. تنها کسایی توی دنیا که براشون هستم، که می تونم بگم به خاطرشون هستم. یک ساعت شد که حرف زدیم. از خاطره های مشترک. از خنده ها ی مشترک. از همون چیزایی حرف زدیم که یه روزی اشکمون رو در می آورد ، که هنوزم جاش توی مغزمون درد می کنه اما دیگه می تونیم بهشون بخندیم و خندیدیم. بعد از یه حرفی بهش گفتم اون رو باید چهل سال دیگه در موردش حرف بزنیم. گفت چهل سال دیگه احتمالن هر دو اون دنیاییم و داریم با هم حرف می زنیم. بی اینکه غصه ام بگیره از مرگ، از تصور اون دنیای با هم خوشحال شدم. جای بدی نبود در یک نگاه. مامانم هم باشه، اون یکی برادر هم باشه. منم باشم، جهنم و ضرر، بابام هم باشه. ما یه روزی خانواده بودیم. قبل از اینکه از داخل منفجر بشیم و هر کس پرت شه یه جا، ما هم خانواده بودیم. عامل این انفجار پدرم بود اما مهم نیست دیگه. اونم حق داره باشه دوباره. به شرط اینکه اخلاقش رو خوب کنه. عن بازی هاش رو بگذاره کنار. اون باشه و منم باشم. با همدیگه بد نباشیم. بگیم، بخندیم.این آروزی من برای اون دنیاس. برای این دنیا، آرزو دارم دست از گریه کردن بردارم. از درون و بیرون. آرزو دارم اشک هام بخشکه. دیگه کریه م نیاد. بس کنم. زندگی کنم همین گه رو. نه که شاد و بی غم باشم حتی. همینی که هست رو زندگی کنم. ولی گریه نکنم. اینقدر عزا نگیرم..آمین.

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

هم خونه ایم یادش رفته بود پول برق رو بده. خیلی قشنگ برق رو قطع کردن. از هفت غروب که برگشتم خونه، نشستم توی تاریکی. فردا صبح با بچه ها قرار دارم در نتیجه نیمچه شارژ رو باقی گذاشتم برای فردا صبح و هیچ نوع وسیله ای برای سرگرمی نداشتم. حتی نور. دراز کشیدم روی تخت. یه نوع عجیبی از آرامش اومد به سراغم. یه آرامشی که توی ظلمت و تاریکی غرق بود. امیدی توش نبود. شبیه به سربلندی قبل از مردن. ..دراز کشیدم یه جوری که انگار کاری برای انجام دادن توی این دنیا ندارم. انگار که تاریکی تموم نشدنی باشه و تو چاره ای نداشته باشی. توی این بیچارگی مطلق غمم رفته بود. بی غم و غصه و بی فکر فردا شده بودم. تاریکی همیشه بد نیست. بعضی وقت ها درمانه. بد نگیم به تاریکی. حتی شمعی هم روشن نکنیم. خودمون هم تاریک شیم. هر کس و ناکسی رو هم خاموش کنیم. درها و پنجره ها رو ببندیم. هر شب پنج دقیقه دست از امید الکی و فکر و خیال باطل بردارم و خودم بشم. خود خود تاریکم. خود خود این آدمی که چند روز دیگه تولدشه. باید نترسم از مواجهه با خودم. با همه ی کارای بد و خوبی که کردم. اگه من شده بیست و نه سالم، ترس هام شدن پنجاه و هشت ساله. باید با این ها هم مواجهه بشم. شبی یکی یا دو تا. دارم فکر می کنم وقت نیست. از هر چی هست و نیست باید استفاده کنم. چیزی نمانده است خلاصه. من چهل ساله خواهم شد.

فحش !

می دونم دوصت/دخترش اومده عامریکا. این رو قبل از اینکه دیروز یکی از بچه ها بهم بگه، خودم فهمیده بود. چه جوری؟ با حس ششم لابد ! همش نشستم دارم به رابطه شون فکر می کنم. به اینکه الان لابد جفتشون چه خوشحالن. لابد همش منتظره آخر هفته بشه بره دیدنش. اون رابطه ای که خیلی وقت بود منتظرش بودن رو با هم شروع کردن.شادن حتمن. هیجان زده. پر از لذت. پر از فکر و شور وشوق برای آینده. توی رابطه اش با من همیشه نصفه بود. هیچوقت نفهمیدم کلن آدم نصفه ای هست یا وقتی با من بود نمی تونست یا نمی خواست که از همه ی وجودش مایه بگذاره. امروز جلوی آسانسور منتظر بودم که در حال شعر خوندن زیر لب از در آفیسش اومد بیرون. پنج دقیقه بعد از توی پنجره ی آفیسم دیدمش که داشت می رفت خونه. موبایلش رو از جیبش در آورد و به یکی تلفن کرد. لابد به دختره. حتمن به دختره. نمی دونم چرا وارد این رابطه ی عجیب شدم. نمی دونم چرا باید در گیر این قضیه می شدم. گاهی فکر می کنم کارما. بعدش یادم می یاد زندگی من خودش کارما بوده از همون اول. درس عبرتم برای بقیه بعد از همه ی اتفاق هایی که برام افتاد. چه کاری بود که حالا حتمن کار اشتباهی که کردم اینجوری و با وجود این آدم تلافی بشه. باید اهمیت ندم ولی یه حسادت زیر پوستی نمی گذاره که بی خیال شم. گاهی به سرم می زنه تمام مسج هاش و حرف هاش رو نشون دختره بدم و تلاشم رو برای به هم ریختن اون دوستی بکنم. اما همه ی اینها فقط یه فکر لحظه ای هست. علاوه بر اینکه من نمی خوام و نمی تونم این آدم باشم، تمایلی هم به رابطه ی دوباره با این پسر ندارم. یعنی حسادت زنانه ای ندارم به قضیه که بگم ای خدا الان دارن به همدیگه دست می زنن. بیشتر حسادت کلی دارم به حال خوبی که می تونن داشته باشن با هم. حالا چون اینجا هم کسی نمی خواد به من مدال بانوی درستکار و نمونه رو بده، باید اعتراف کنم که ته دلم امیدوارم حال خوبشون همیشگی نباشه. که این لعنتی در حال آواز خوندن از آفیسش نیاد بیرون. که روزی صد بار نتونن با هم حرف بزنن. من چرا نمی تونم حال تو رو بگیرم؟ اصلن چرا تو به هر چی خواستی رسیدی ؟ چرا من لوزرم اینجا ؟ تو روحتون اصلن.

ive survived worse

"نیت "، پسر سوییسی هی می رفت دستشویی. یعنی می گفت می رم دستشویی ولی نمی دونم کجا می رفت. هر بار با یه دختر جدید بر می گشت. آخری توی دماغش گوشواره یا دماغ واره  داشت و تمام تنش پر بود از تتو. پسره معرفیش کرد گفت این نقاش هست.دختره اسمم رو پرسید. چندین و چند بار تکرار کرد و هی می گفت کمکم کن بهترش کنم . بهش گفتم به اندازه ی کافی خوب می گی و لازم نیست بهترش کنی. من و اون دختر دو تا چیز مشترک داشتیم. هر دو غمگین بودیم و هر دو لاک مشکی زده بودیم.یه جور عجیبی باهام مهربون بود و دائم به موهام دست می زد. ولی از کارش احساس بدی نداشتم چون غم به اندازه ی کافی ما رو به هم نزدیک کرده بود. دختره گفت من هنوز می یام اینجا تا بفهمم از زندگی چی می خوام. ولی قبل از اینکه بتونم بیشتر باهاش آشنا بشم یه پسری اومد از پشت بغلش کرد و باهام رفتن. دوستم  زنگ زده بود و بهم گفته بود که بریم بیرون. منم قبول کردم و رفتم. ولی ازم خواست دهنم رو بسته نگه دارم و در مورد دختر چینی جلوی این دختر جدید چیزی بهش نگم. دختر جدید از پرتور/یکه ! بود. معاشرتی، خوشگل و جذاب بود و به دختر چینی شباهتی نداشت. ترکیب چشای سبز و موهای مشکی همیشه چیز خوبی از آب در می یاد . دختر کوچولوی چینی بیچاره. به دوستم کلی بد و بیراه گفتم. اما بهم گفت ناراحت اون نباش. اون هنوز خیلی جوونه. من دوستش ندارم اما بعدها هزاران نفر پیدا می شن که دوستش داشته باشن. نمی دونم. دهنم رو بستم. نیت بهم گفت غمگینی. گفتم نیستم. وقتی می گم نیستم، یعنی بیشتر از همیشه نیستم. اما اصرار داشت هستی. گفت میک آپ هم کردی ولی بلزم معلومه ناراحتی. اینقدر گفت تا واقعن احساس کردم ناراحتم. احساس کردم به اون محیط تعلق ندارم و این بیشتر ناامیدم کرد.به قول اون دختر نقاش، پس باید با زندگیم چی کار کنم ؟ نمی تونم یه جا بشینم و کاری نکنم جایی ندارم. هیچوقت نفهمیدم جای درست برای من کجاست. هیچوقت اون آدم درست رو ملاقات نکردم. به جاش می رم همه ی جاهایی که جای من نیست. مهم نیست چقدر به اونجا تعلق نداشته باشم یا چقدر فرق داشته باشم باهمه . دوست دارم همه ی چیزای دنیا که با من تناسبی ندارن رو ببینم. با همه ی آدمای دنیا که برای من وصله ی ناجورن دیدار کنم. هر کسی باید به جایی تعلق داشته باشه، هر کسی باید برای خودش یکی رو داشته باشه. هر کسی باید یه نفر رو بخواد. یه جایی داشته باشه که با رفتنش خوشحال بشه. همه باید بتونن برای خودشون آینده ای رو ببینن. من نمی تونم. . حتی نمی دونم دوست دارم کجا باشم. یه لیست بلند بالا دارم، از همه ی جاهایی که باید برم و از همه ی کارایی که باید بکنم  که پر هست از جاهایی که می دونم دوست ندارم باشم که پر از مردمی هست که می دونم باهاشون کاری ندارم. می خوام قبل از مرگم همه جاهایی که نباید باشم رو باشم. می خوام همه ی آدم های بی ربط دنیا رو ببینم. نمی تونم بشینم و کاری نکنم. این کاری نکردن سخت ترین کار دنیاس لامصب.

ازخاطرات پراکنده

پدرو مادر من تو یه شرکت کار می کردن. پنج سال ابتدایی رو باهاشون ساعت شش صبح از خواب بیدار می شدم تا به سرویس ساعت هفت  و نیم صبح برسیم. مامانم یه  بارونی داشت که سرمه ای بود . بلند بود و کمربند داشت. یه مقنعه هم داشت  که وقتی سرش می کرد لپاش تپل تر می شدو همیشه یه رژ لب می زد که خوشگلیش هزار برابر می شد. گفتم که ، ظهر ها یه خانومه مسئول خوابگاه با من سوار سرویس می شه که مهم نیست هوا چه جوری باشه، همیشه یه بارونی تنش هست. همیشه لبخند می زنه و همیشه داره به ساعت طلایی توی دستش نگاه می کنه. از همون روز اول من رو یاد مامانم انداخت. یاد خاطره های هزار سال پیش انگار. یاد وقتایی که زنده بود . یاد وقتایی که هنوز می تونست بر گرده خونه . وقتایی که صدای کفشای پاشنه بلندش می پیچید توی راه پله. چه می دونم . یاد گذشته.یادم اومد مامانم بر خلاف من، هیچوقت اخمو نبود . مهم نبود چی شده یا چی بهمون گذشته .هیچوقت اخم نمی کرد . هیچوقت توی خیابون یا توی ایستگاه اتوبوس، یاد مامان خودش نمی افتاد. هیچوقت الکی گریه نمی کرد.

بعد از چندین  و چند هفته خونه نشینی پی در پی، خلاصه موفق شدم به درجه بیرون رفتن نائل بشم. مبلغ بسیار زیادی بابت نوشیدنی و غذام پرداخت کردم که خب فدای سرم. باورم نمی شه چهار بار، بار تندر رو صدا زدم تا برام نوشیدنی بیاره. رکورد زدم به معنای واقعی کلمه ! از صبح تا شب،  دارم کار می کنم   و پولش رو اگه بابت شکم خودم خرج نکنم  چه کنم ؟ راضی ام . از زندگی ای که برای خودم و با دستای خودم ساختم راضی ام. اما نه اونقدری که بگم همین بسمه. من هیچوقت هیچی بس ام نیست. به قول اون جمله معروف ، نمی میرم، مگر به آرزوهای بزرگم رسیده باشم.

دوستای عزیزم، این شهر کوهستانی نیست اما خیلی پستی و بلندی داره و من یه مقدار اغراق کردم و معنی حرفم این نبود که من واقعن دارم روی تپه زندگی می کنم. یکی ازآپارتمان های خوب این شهر هست و کلی امکانات رفاهی خوب  مثل استخر و جیم داره  .از دانشگاه دور هست و  فقط ملتش همه پولدارن و ماشین دارن و مثل من نیازمند وسایل نقیله عمومی نیستن. همین.