حسنی به مکتب نمی رفت

این هفته امتحان دارم. پروژه دارم. کار دارم. ولی تمام امروز رو خواب بودم. تا یک ظهر خوابیدم بعدش رفتم دانشگاه 1 ساعت ول چرخیدم وبعد با دوستم رفتیم غذا خوردیم و بعد من برگشتم خونه دوباره خوابیدم اون وقت ساعت ده شب یهویی تصمیم گرفتم برم باشگاه. من معمولن همین ساعت ها می رم همیشه چون تا ده می مونم دانشگاه کارهام رو می کنم بعدش می رم باشگاه تا یازده دوازده و نصفه شب هم بر می گردم خونه. ولی نه امروز که تمام روز رو بیکار بودم. می دونستم قراره بارون بیاد برای همین چتر گرفتم دستم رفتم توی آسانسور یه پسره باهام سوار شد و بعد با تعجب گفت داری می ری بدویی؟ توی این بارون؟ گفتم مگه بارون می یاد ؟ گفت نه داره طوفان می یاد. گفتم نمی دونستم. گفت واقعن ؟ گفتم آره. می خواستم بگم تمام امروز رو توی توهم و خواب به سر کردم. برای همینِ که نمی دونم دور و برم چه خبره. خلاصه اومدم خونه و چه خوب که نرفتم. همه چی داره از روی زمین کنده می شه قشنگ.