زن جوون، سفید، چاق و قد بلند بود. از مدل چاق هایی که تو ایران می بینیم حرف نمی زنم. از این اور ویت های حسابی. موهاش تا سر شونه می رسید و مشکی بود و روی بینیش پیرسینگ داشت. و از اون مهمتر، روی صورتش یه لبخند و توی چشاش یه آرامش خوبی بود. بچه توی بغل پدرش بود. همه ی ما توی فرودگاه منتظر پرواز بودیم. پدر بچه رو خوابوند و زن جوون مشغول بافتن شد. حال خوبی داشتن. دلم می خواست با هم حرف بزنن و من بشونم و از توی حرف هاشون داستانشون رو بنویسم. دلم می خواست از این زن و مرد و این بچه، داستانی خلق می شد. زن گفت بستنی می خواد. رفت و بی بستنی برگشت. گفت اونی که می خواست رو نداشتن. قشنگ و آروم و دوست داشتنی بودن، اما از این ترکیب هیچ وقت داستانی به وجود نمی یاد. خیلی وقت می شه که با آدما مراوده ای ندارم. ارتباطاتم به شدت محدود شده. از طرفی مایه آرامش هست و از طرفی این آدم بی معاشرت من نیستم.  معاشرت هم نه به معنای گفت و شنود و رفت و آمد، که به معنای اکتشاف. و سپردن کسی به قلب و ذهنت، بی اینکه حتی خودش بدونه.دلم همیشه به حرف های گذریه مردم خوش بود. به نوشتن چند خط از آدمایی که در طول روز می دیدم. به شنیدن حرف های آدما با هم دیگه، که انگار می شد از توی همین مکالمات ساده برای خودم داستان ها بسازم. یا مثل اون آخرین سالی که ایران بودم و دیدن اون پیرزن دوچرخه سوار. زندگی مردم اینجا انگار سنخیتی نداره با داستان های من. پیرزن هاشون همه ماشین دارن و حتی اگه دوچرخه هم سوار شن، مثل اون زن توی ایران جادویی و خارق العاده نیستن. نمود عینی غلبه ی انسان بر رنج. که رنج می کشیم برای غلبه بر رنج دیگه ای ..و تا همیشه اسیر این چرخه ایم. اسیر جنگ با رنج و در نهایت بی مدال و جایزه، بازنده ترین فاتح این میدان نبردیم. من توی پاییز تهران قدم ها زدم و اشک ها ریختم و داستان ها شنیدم. اگه توی خیابون های اون شهر راه می رفتید و چیزی شنیدید و یا دیدید لطفن برای من تعریف کنید. از آدمای جادوییش. از زن های خسته ی توی مترو و دانشمند های توی تاکسی. دلم برای داستان های آدما تنگه

پ.ن: بچه ها کسی یادشه اون داستان پیرزن دوچرخه سوار ینجا بود یا تو بلاگفا. می خوام پیدا کنم بخونمش. 

برادر از آینده حرف می زد. از تصویر زندگی من توی آینده ، از نگاه خودش. خودم رو دوست داشتم توی اون قاب. داشتم زندگی ام رو ادامه می دادم. خبری از این اندوه بی پایان توی قلبم نبود. توی آینده، زندگی ادامه داشت، سخت نبود و من اینقدر از این عشق نمی ترسیدم. اینقدر مغموم نبودم در برابر احتمالات. من کنارش بودم و عشقش من رو بهم نمی ریخت. این تصویری که من از خودم و آینده دارم، با تصویری که برادر از آینده ی من داشت، فرق می کرد. این تصویر از خودم که از این عشق می ترسه، که از خودم سوال می کنم اگه اون پا پس بکشه آیا می تونم بعدش ادامه بدم باز؟ با خودم فکر می کنم من برای این عشق آماده نبودم. اما اومد و توی دلم موندگار شد. می ترسم. چقدر از زخمی شدن می ترسم. این همه ترسیدن خصلت من نبود. اما این سال ها بال و پرم سوخت و ریخت و از خاکسترش پرنده ی دیگه ای پرواز نکرد. هنوز زمین گیر تمام این هراس هام و عشق گاهی برای یه تن بی بال سنگینه. 

**دوستا من چیزای اینستا رو اینجا کپی می کنم