""""""""""متن زیر دزدی شده از صفحه ی اف/ بی یک آقایی است."""""""""""
"او شیرین و ملیح مثل طبیعت آرام دانمارک و من تلخ و تند مثل یک عمر زندگی زیر سایه تهدید همه ی جهان.
هر دویمان با هم لیوان قهوه مان را سر می کشیم، اما آیا قهوه برای ما دو نفر یک مزه را می دهد؟ "
اینو می شه تعمیم داد به همه ی تفاوت های ما دو نفر هایی که با هم روی یه میز نشستیم، یه غذا خوردیم، یه چیز شنیدیم، یه چیز گفتیم اما زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم.
بعد از تلاش های نافرجامم برای غذا دادن به بچه گربه ی تو ی پارکینگ، یه نفر ظرف شیر بچه ام رو از ته حیاط آورده گذاشته توی پارکینگ خودمون کنار ماشین که یعنی جمع کنین این بساط تون رو و بچه ام هم غیب شده. دیروز داداشم اومد توی اتاقم گفت می خوای سرپرستی یه موجود دیگه رو قبول کنی؟ گفتم چی هست؟ گفت "یه بچه خفاش افتاده توی پارکینگ هنوز موهاش در نیومده. اول فکر کردم برگه با پا زدم بهش که بندازمش اون گوشه دیدم تکون خورد" .
رفتم سرچ کردم دیدم غذاش حشره هست با خون. هر چی فکر کردم دیدم تامین این نوع خورد و خوراک و پرورش و نگهداری این نوع حیوانات از عهده ام خارج هست. نمی دونم اینا مادراشون چی می شن؟ کجا میرن ؟ این همه آیینه دق برای چی توی پارکینگ ما پیداشون میشه؟ پاییزا و زمستونها همه چیز بهتره. حیوونا و گیاها یا می خوابن یا میمیرن یا هم که با هر چی هست و نیست می سازن و دور هم دیگه خوشن. بهار و تابستون همش جفت گیری می کنن از هر کدوم 10 تا تولید می شه یکی می مونه زیر دست و پا، یکی گم و گور می شه، یکی می مونه لای در ، یکی از گشنگی میمیره آخرش غم و غصه ی یتمیمی و گشنگی و تنهاییشون می مونه واسه ما. منم تو پاییز زمستون حالم بهتره اصلن.
یه وبلاگ خیلی معروفی بود که متاسفانه اسمش یادم نیست. نویسنده یا نویسنده هاش عمومن دختر و زن بودن و نوشته ها، نوشته هایی سطح بالا با درون مایه فم/ینیستی بود. خاطرم نیست شاید قبلن هم در موردش نوشته باشم، ولی یه پستی داشت که هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم. در مورد دختری نوشته بود که خیلی زشت بود و دوست داشت ازدواج کنه. سال ها منتظر موند اما کسی طرفش نمی اومد چون زشت بود. زمانی یه مردی که گویا دنیا دیده هم بوده و همه کاراش رو کرده بوده و دور دنیا خدمت همه ی زیبا رویان رسیده بوده، تصمیم به ازدواج می گیره. با این خانوم قرار می گذارن و اولین نفری می شه که بعد از دیدن این دختر فراری نمی شه. همچنان سر تصمیمش می مونه و می خواد که با این دختر ازدواج کنه. می دونین، آدما توی دنیا فقط دو دسته می شن. دسته ی اول احمق ها و دسته ی دوم غیر احمق ها. ماهایی که گفتیم خب حالا که یکی پیدا شده و خواسته با این دختر زشت ازدواج کنه پس حتمن دختر هم قبول می کنه جز اون دسته ی بزرگ احمق ها هستیم. چون اون دختر قبول نکرد. چرا ؟ چون احمق نبود.چون لج کرد. چون همه ی این سال ها چیزی رو خواست و نرسید. چون حالا که نا امید شده بود کسی پیدا شده بود که می خواست خواسته اش رو برآورده کنه. آدم اینجور موقع ها باید انگشت وسط نشون بده. به دنیا ، به کائنات. آدم باید یه کم قوی باشه، عزت نفس داشته باشه. باید بلد باشه بگه گور پدر ِ خواسته هام وقتی موقعی که خواستم نبودن.باید اون موقع که اومدن ولی خیلی دیر، که دیگه حالی به آدم نمونده، پرتشون کنه ته چاه مستراح.
لطفن از کسی که بعد از جر خوردن های مداوم و تحمل سختی ها و مصیبتی های بسیار و غوطه وری در گه و اندوم با هم ، براش یه اتفاق مثلن خوبی می افته، توقع نداشته باشید براتون بندری برقصه.
مردا تو تعریف و تمجید کردن از زن های زندگیشون همه به هم شبیه اند. چون شاید این کاری هست که براش ساخته نشدن. وقتی می خواد ازم تعریف کنه دایره لغاتش فرق می کنه. مدل حرف زدنش عوض می شه. زسمی می شه. انگار داره رو به جمعی بزرگ سخنرانی می کنه."من روحیه ی خاص و ویژه ی تورو ستایش و تحسین می کنم و برات احترام قائلم ". اینجوری آدم خیس عرق می شه. هی دوست داره دور و برش رو نگاه کنه که یهو کسی نشنوه .جای اینکه خوشال شم یا چی ، بهش می گم خُبالا ! مرسی ! توی دلم می گم چی می گی بابا. بگو جیگرت رو بخورم من راحت ترم. خاص و ویژه؟ ! جوونتر که بودم عاشق کلمه ی تفاوت بودم. ذوق می کردم پسری بهم می گفت متفاوت. دوست صمیمیم بهم می گفت متفاوت. اصلن چون به نظرش متفاوت بودم باهام دوست شده بود. سربلند بودم از تفاوت. دردها رو به جون می خریدم که دارم متفاوت می شم. تا بیست سالگی سرتق و کله شق بودم. کم کم چشم باز کردم و آدمای جدید رو دیدم. دیدم توی باتلاقی ام از آدمای متقاوت. آدمای متفاوتی که همه به هم شبیه بودیم. درد و غصه هایی که تحمل کرده بودم از من آدم متفاوتی ساخته بود که شبیه به خیل ِ عظیمی از آدمای دیگه بود. هر کس ویژگی های خودش رو داره. اما تو مقیاس نه چندان ریز بینانه همه به هم شبیهیم. خیال می کنم اگه با هر کس دیگه ای آشنا می شد شاید همین احساس رو داشت. یکی خوشگلتر یکی زشت تر یکی با هوش تر یکی خنگ تر. بیشتر از چیزی که فکر کنیم به هم شبیهیم. با تعریف کردن از خودمون و زندگیمون و ادا و اطوارهامون هم خاص نمی شیم. یه عمر خودمون رو دست بالا می گیریم و جون می کنیم تا به جایی برسیم و بعد که رسیدیم می بینم صدها هزار نفر قبل ما اونجا بودن و بعد از ما خواهند اومد. همه مون در نهایت چیزهای ثابت و مشخصی می خواییم. مفاهیمی عام مثل رفاه، شادی ، خوشبختی ، شوهر ، بچه و پول و بعد اسم خودمون رو می گذاریم خاص. تفاوت کسی مثل من با بقیه شاید توی زندگی گذشته اش باشه. اما من _ آدم حال ِ حاضر-همون خواسته های مشخص و معینی رو دارم که همه ی آدم های کور و کچل دیگه ی دنیا با زندگی های معمولی دارن. که این بیشتر از من یه احمق ساخته تا یه آدم خاص.
با اینکه هنوز محتاج شنیدن تعریف و تاییدم- که بی تایید شاید بمیرم حتی - اما دوست دارم هیچ ویژگی خاصی نداشته باشم که کسی منو تحسین کنه. حتی اگه عاشقم هم هست فقط اسمم رو صدا کنه. ورم داره ببره یه جای دنیا و با هیچی عوضم نکنه. بهم بگه بی خاصیت ِ ِمن ،دوستت دارم. معمولی ترین آدم دنیا دوستت دارم. شکست خورده ِِ ی همه ی دوران ها دوستت دارم. ;کسی که هیچوقت نفهمیدی کی هستی و چی می خوای ، دوستت دارم. حالا بیا اینجا یه بوست کنم.
دلم بستنی می خواست. طعم سردِ کره و شکلات. دلم نمی خواست برم کافی شاپ و قاطی دود ِ سیگار مردم بشینم و یه بستنی شلوغ پلوغ بیخود با یه عالم ژله بخورم. دلم بستنی می خواست تو جایی که یه عالم آدم با هر تیپ و شکل و قیافه ای اون لحظه فقط به انتخاب طعم یستنی فکر می کنن.
روبه روی چندیدن و چند مدل بستنی و بستنی فروشی کاسه به دست ایستاده بودم که مستاصل از گرما و شلوغی منتظر بود تا من انتخاب کنم. با اطمینان خاطر گفتم کره ای و بعد توی سیل ِبی انتها و متنوعی از شکلاتی هاش گم شدم.برادرم داشت از پشت تلفن برای صاحب کارش توضیح می داد که چرا نتونسته ماشین های حمل آب رو ببره کارگاه.و همزمان به من که جلوی شیشه های بستنی دار ایستاده بودم تنه ی آرومی زد که یعنی زود باشم. بجنبم. جنبیدم و دو نوع دیگه بستنی شکلاتی انتخاب کردم و با خامه تحویل گرفتم. نشستم روی کاشی های بلند فلاور باکس ِ روبه روی بستنی فروشی. کنارم دو تا بچه ، یه پسر و یه دختر ، با پدرشون بستنی می خوردن.. پسر بچه با ظرف بستنی اش جلوی ما رژه می رفت و بلند بلند حرف می زد و سوال می پرسید. از پدرش پرسید بابا این چیه؟ پدرش گفت بستنی ِ دیگه ! من و برادرم خندیدیم. به بلاهت پدر شاید. بچه پرسید نه این چیه؟ پدرش گفت آهان اون طالبی ِ . اون زرد ِ هم موزیه. مادرشون از توی ماشین رو به دخترش گفت آترین نریزی رو پیرهنت. آترین رو نگاه کردم. ساکت سرش توی ظرف خودش بود. کمی بعد یه پسر نوجوون اومد کنارم نشست. نباید ، اما نگاهش کردم. رفته بودم بستنی بخورم و مردم رو ببینم و به نظرم اون سوژه ی خوبی برای دیدن بود. تنها بود. دماغش باد کرده بود و موهاش فرای درشت بود. صورتش جوش داشت.انگار تمایلی هم به خوردن بستنی اش نداشت. یه کم با گوشیش ور رفت و بعد یه قاشق خورد. سرش پایین بود و به اطراف نگاه نمی کرد. دوست داشتم بتونم به هیبت پیرزنی دوست داشتنی و معاشرتی در بیام و بهش بگم "چی شده مادر؟ چرا نمی خوری بستنیت رو؟ که اووووه تو هنوز خیلی جوونی. یه روزی می یاد که جوش هات می ره. دماغتم اینقدر گنده نیست دیگه. یه روزی می یاد که بزرگ می شی. اینقدر بزرگ که دیگه نمی تونی تنها بشینی بین مردم و بستنی بخوری. پس قدر بدون حالت رو. به چی فکر می کنی تو ؟ "نمی شد. هنوز برای باز کردن ِ سر صحبت با پسرهای تین ایجر زیادی جوونم. همونقدر که از دخترهای نوجوون دورم به پسرها نزدیکم. با داشتن دو برادر به رفتارهای پسرانه خو کردم. نوجوونی وخل و چلی شون رو دیدم. نمی ترسم از پسرهای این سن و سالی. این ترم و ترم پیش یه پسر جوون توی کلاسم بود. موقعی که درس می دادم جزوه نمی نوشت. دائم داشت به من نگاه می کرد. امتحان ترم رو در حد صفر نوشت. بهش دادم ده. این ترم هم باهام زبان تخصصی برداشت. یه بار سر کلاس بهش گفتم از رو این جمله بخون .با بی خیالی محض و یه پوزخند مختصر جواب داد که نمی تونیم استاد. لم داده بود روی تک صندلیش و پا رو پا انداخته بود. بدون اصرار نفر بعد رو صدا کردم. توی دلم گفتم این ترم من می دونم با تو. موقع تصحیح برگه اش دیدم هیچی ننوشته. بازم بهش ده دادم. چرا؟ چون شبیه به برادر کوچیکترم هست. یه تخسی و مظلومیت باهم تو قیافه هاشون. یه نمی دونم دارم با زندگیم چیکار می کنم و حوصله اش رو ندارم باهم توی رفتار ِ بی قیدشون. پاشدم ظرف بستنی رو انداختم توی سطل ِ زباله و زدم به شونه داداشم که داشت به دو تا بچه نگاه می کرد که بریم. رفتیم.