عصبانی ام. بدون هیچ علت خاصی

یه وبلاگ خیلی معروفی بود که متاسفانه اسمش یادم نیست. نویسنده یا نویسنده هاش عمومن دختر و زن بودن و نوشته ها، نوشته هایی سطح بالا با درون مایه فم/ینیستی بود. خاطرم نیست شاید قبلن هم در موردش نوشته باشم، ولی یه پستی داشت که هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم. در مورد دختری نوشته بود که خیلی زشت بود و دوست داشت ازدواج کنه. سال ها منتظر موند اما کسی طرفش نمی اومد چون زشت بود. زمانی یه مردی که گویا دنیا دیده هم  بوده و همه کاراش رو کرده بوده و دور دنیا خدمت همه ی زیبا رویان رسیده بوده، تصمیم به ازدواج می گیره. با این خانوم قرار می گذارن و اولین نفری می شه که بعد از دیدن این دختر فراری نمی شه. همچنان سر تصمیمش می مونه و می خواد که با این دختر ازدواج کنه. می دونین، آدما توی دنیا فقط دو دسته می شن. دسته ی اول احمق ها و دسته ی دوم غیر احمق ها.  ماهایی که  گفتیم خب حالا که یکی پیدا شده و خواسته با این دختر زشت ازدواج کنه پس حتمن دختر هم قبول می کنه جز اون دسته ی بزرگ احمق ها هستیم. چون اون دختر قبول نکرد. چرا ؟ چون احمق نبود.چون لج کرد. چون همه ی این سال ها چیزی رو خواست و نرسید. چون حالا که نا امید شده بود کسی پیدا شده بود که می خواست خواسته اش رو برآورده کنه. آدم اینجور موقع ها باید انگشت وسط نشون بده. به دنیا ، به کائنات. آدم باید یه کم قوی باشه، عزت نفس داشته باشه. باید بلد باشه بگه گور پدر ِ خواسته هام وقتی موقعی که خواستم نبودن.باید اون موقع که اومدن ولی خیلی دیر، که دیگه حالی به آدم نمونده، پرتشون کنه ته چاه مستراح.

لطفن  از کسی که  بعد از جر خوردن های مداوم و تحمل سختی ها و مصیبتی های بسیار و غوطه وری در گه و اندوم با هم ، براش یه اتفاق مثلن خوبی می افته،  توقع نداشته باشید براتون بندری برقصه.