امشب دوستم گفت بیا بریم بیرون. گفتم نمی یام حوصله ندارم. عوضش رفتم خونه اش ازش یه دونه آ/ب/جو گرفتم بعدش هم برای خودم پاستا درست کردم تنهایی یه مهمونی گرفتم و درست مثل همه ی مهمونی های تنهایی دیگه ام که د/را/نک می شم به گریه ختم شد. با چشم گریان ِ معلوم نیست از چی ، رفتم آشغال ها رو گذاشتم توی جای مخصوص آشغال ها که از من یه دو دقیقه ای فاصله داره. بعدش هم زل زدم به آسمون و فهمیدم اون چند تا ستاره ای که با هم دیگه به ماه چسبیدن ،با هم تشکیل یه سری مثلث رو می دن که بینشون روابط ریاضی معنا داری حاکمه. راستش نمی دونم کسی تا به حال روی این موضوع کار کرده یا نه. بابام همیشه به ماها می گفت باید دانشمند بشین و البته دستش درد نکنه چقدر هم شرایط مساعدی رو برای ما فراهم کرد توی زندگی. به هر حال امیدوارم دانشمند دیگه ای قبل از من پی به موضوع برده باشه چون من برای انجام عملیات ریاضی روی چیزایی که دور و توی آسمونن زیادی خسته ام. بعد هم صندوق پست رو چک کردم و یک نامه هم داشتم اون هم از خود اداره ی پست که گفت تبریک میگیم عملیات تغییر آدرس با موفقیت انجام شد. از فردا سیل نامه ها از این شرکت های تبلیغاتی و بانک و کردیت کارد و غیره به صندوق من هم روونه می شه . یه دوستی هم اینجا برام گامنت گذاشته بود که خب آدرست رو بده ما برات نامه بدیم. بعد هم زیرش نوشته بود تایید نکنی ها. منم تایید نکردم ولی نفهمیدم چرا نباید تاییدش می کردم برای همین پاکش کردم. عوضش اینجا نوشتم که همه بخونن چون به نظرم اصلن چیز مهمی نبود.دوستم اون بار می خواست ببینه آیا من روزی به دوست/دختر اکس ام خواهم گفت که با من بهش خیانت کرده یا نه؟ جواب این سوال خیلی پیچیده است. چون من نه استانداردی دارم نه حال ثابتی . و حتی نمی تونم خودم رو پیش بینی کنم. برای همین نمی تونم به کسی قول بدم که این قضیه رو مثل راز نگه می دارم. یعنی سعی خودم رو می کنم اما می دونم به هر حال یه روزی بهش می گم.حالا همون دوستم که گفت بیا بریم بیرون، برام وایبر زده که با فلانی ام. فلانی دوستشه، یه پسر اسپانیایی که اینجا داره دکترای نمی دونم چی چی می گیره. از همین رشته های درپیت که فقط خوشحال ها و پولدارها توی دنیا می تونن تا پی اچ دی ادامه بدنش. یه بار عکسش رو نشونم داد گفتم چه خوبه می خوام با این دوست شم. حالا بیچاره هر دفعه می ره با یارو بیرون منم دعوت می کنه که من برم باهاش دوست شم اما من نمی رم چون حوصله ندارم. بهش می گم خودت راجع به من بهش بگو اونم می گه من نمی تونم بگم مگه من ج/ا /ک/شم؟ منم می گم خب نگو منم نمی تونم باهاش دوست شم. اونم هر بار می گه به طخمم و لی باز دوباره می گه بیا با فلانی بیرونم. نمی یای؟ نه. نمی یام. می خوام بشینم توی خونه دری وری بنویسم و روابط ریاضی بین ستاره ها رو کشف کنم. این جمله هه هم حکایت کار منه :
they say somethings are better left unsaid but im probably going to get dru/nk and say them anyway
این چند وقته یه مساله ای ذهنم رو درگیر خودش کرده بود. جالبه با هر کی که حرف می زنی به نظر می یاد که می دونه چی می خواد. مردم راجع به آینده شون مطمئن و مصمم هستن.. راجع به ازدواج، بچه دار شدن و حتی تعداد بچه ها. یکی از دوستام چند روز پیش خونه ی ایده آلش رو برای من توصیف می کرد. که دوست داره توی کدوم ایالت باشه ، خونه اش چند تا اتاق داشته باشه و چند تا بچه بیاره. سن ازدواج، سن بچه دار شدن همه چیز منظم و مرتب از روی برنامه. مردم یه دفتر درست می کنن توش می نویسن می خوام فلان کاره بشم. می خوام توی فلان سال با یه آدم این شکلی ازدواج کنم و یه خونه ی این شکلی بخرم. خب مسلمه که آدمیزاد برای خودش یه پلنی رو متصور هست و با توجه به اون می ره جلو. اما این که اینقدر دقیق باشیم آیا خوبه ؟ من خودم رو سرزنش می کردم از اینکه از این دفتر و دستک ها ندارم و نمی تونم رو به روی بقیه بشینم و در مورد تعداد بچه هام نظر بدم . بعد از کمی موشکافی قضیه اما، نظرم کاملن عوض شد و مثل همیشه فهمیدم من درست می گم !! :دی
به نظرم خواستن چیزها عیبی نداره اما مشخض کردن اونها با همه ی جزئئات احمقانه است. ماها همه چیز رو نمی دونیم . هزار تا چیز توی دنیا هست که ندیدیم. این علمایی که می یان فتوا می دن که مردم تصور کنین تصور کنین ، چی رو تصور کنن آخه ؟ یه مشت زندگی تخ/می مدل زندگی ننه باباهاشون ؟ باهوش باشیم. ته رویای این زندگی گه گرفته رو باز بگذاریم. تهش رو با تعداد دفعات زایمان و کار کردن توی فلان شرکت مزخرف نبندیم. نمی گم دنیا بزرگه. دنیا کوچیکه. اما خودمون کوچیک ترش نکنیم. یه چیزی بخوایم که از خواستنش هم بترسیم. چهار روز می خوایم زندگی کنیم و بعدش به هزار درد و مرض بمیریم. لااقل رویاهامون بزرگ باشن، نه ؟ بهشون رسیدیم رسیدیم نه هم که تهش می شه همونایی که همه دارن. از من می پرسیدن بچه ، می گفتم نه من که بچه نمی خوام. کسی چه می دونه آخه ؟ شاید پنج سال دیگه تصمیم گرفتم هشت تا بچه بیارم. از الان برم بنویسم که من دو تا بچه می خوام یه دونه دختر یه دونه پسر که چی بشه مثلن ؟ من هنوزم که هنوزه نظری ندارم می خوام زن یکی بشم خلاصه یا نه. همین چند وقت پیش داشتم می شدم، وسطش پاشدم اومدم یه قاره دیگه. این بهتره یا اینکه از دوازده سالگی خودم رو توی تور سفید نقاشی می کردم؟ از همون بچگی از این چرت و پرت ها بدم می اومد. الان فهمیدم که چرا. زندگی همیشه منو غافلگیر کرده! عمومن هم با اتفاق های بد. منم دوست دارم غافلگیرش کنم . دوست دارم معلوم نباشه چی می خوام. دوست دارم ندونم می خوام چی کار کنم. دارم پی اچ دی می گیرم. توی یکی از بهترین جاهای دنیا. به جان خودم قسم که نمی دونستم می خوام این کار رو کنم.پیش اومد، کردم. به همین راحتی.
وای چقدر من زر می زنم امروز. شب همگی بخیر.