i am not a flower anymore

خاله ام می گه آدم نباید زندگی رو سخت بگیره. خودش معتقده که داره از زندگیش نهایت استفاده رو می کنه. اصلن پشیمونه که چرا سی سال کار کرده. می گه آدم باید استراحت کنه. بگرده و دنیا رو ببینه.  باهم رفته بودیم سفر. توی هتل آب معدنی ها پولی  و خیلی گرونتر  از مقدار واقعی اش بود. چند باری با خالم رفتم پایین تا از رستوران یه لیوان آب بگیره و بخوره. یه بار ازم پرسید آب چی می شه؟ گفتم واتر. دیگه خودش کارش رو می کرد. دائم سوار اون آسانسور بود و خودش می رفت آب می خورد. یه بار که بیرون بودیم گفت می دونی چیه؟ آب هاشون خنک نیست. گفتم خب یخ هم بگیر. گفت یخ چی می شه؟ گفتم آیس. فرداش رفت پایین آب خنک خورد. روی تخت دراز کشییده بودم. اومد کنارم دراز کشید گفت آخییی دستت درد نکنه خیلی آب ّ خنکی خوردم، بخدا سواد خیلی چیز ِ خوبیه. آفرین به تو. سرم تو گوشیم بود یه لبخندی زدم بهش. یه کم صبر کرد گفت ولی منم دیگه یاد گرفتم دیگه. ایناهاش "واتر آیس". از این به بعد دیگه زیاد لازم نیست تو بیای خودم می تونم تنها بیام مسافرت . بعد هم تکرار کرد واتر آیس.واتر آیس. واتر آیس.