فردا را به فال نیک خواهم گرفت

هم خونه ایم یادش رفته بود پول برق رو بده. خیلی قشنگ برق رو قطع کردن. از هفت غروب که برگشتم خونه، نشستم توی تاریکی. فردا صبح با بچه ها قرار دارم در نتیجه نیمچه شارژ رو باقی گذاشتم برای فردا صبح و هیچ نوع وسیله ای برای سرگرمی نداشتم. حتی نور. دراز کشیدم روی تخت. یه نوع عجیبی از آرامش اومد به سراغم. یه آرامشی که توی ظلمت و تاریکی غرق بود. امیدی توش نبود. شبیه به سربلندی قبل از مردن. ..دراز کشیدم یه جوری که انگار کاری برای انجام دادن توی این دنیا ندارم. انگار که تاریکی تموم نشدنی باشه و تو چاره ای نداشته باشی. توی این بیچارگی مطلق غمم رفته بود. بی غم و غصه و بی فکر فردا شده بودم. تاریکی همیشه بد نیست. بعضی وقت ها درمانه. بد نگیم به تاریکی. حتی شمعی هم روشن نکنیم. خودمون هم تاریک شیم. هر کس و ناکسی رو هم خاموش کنیم. درها و پنجره ها رو ببندیم. هر شب پنج دقیقه دست از امید الکی و فکر و خیال باطل بردارم و خودم بشم. خود خود تاریکم. خود خود این آدمی که چند روز دیگه تولدشه. باید نترسم از مواجهه با خودم. با همه ی کارای بد و خوبی که کردم. اگه من شده بیست و نه سالم، ترس هام شدن پنجاه و هشت ساله. باید با این ها هم مواجهه بشم. شبی یکی یا دو تا. دارم فکر می کنم وقت نیست. از هر چی هست و نیست باید استفاده کنم. چیزی نمانده است خلاصه. من چهل ساله خواهم شد.