ریحانه

همکارم مرد چهل ساله ای ازعیران با زن و یک بچه ی کوچیک هست. مرد محترم و با شخصیتی هست که سرش توی کار خودشه  و مثل همه ی مردهای چهل ساله ی دیگه ای که سرشون توی شر/ت زنی غیر از زن خودشون نیست، به زندگی امیدواره و می خواد که یه مزرعه داشته باشه و توش یه خونه ی با انرژی پاک درست کنه و بچه اش رو بزرگ کنه و فلان کار رو بگیره و ال و بل. امروز مطلقن باهاش حرف نزدم. بعد از چندین و چند سال من رو خوندن ، باید دونسته باشین که من ادم نرمالی با رفتار های اجتماعی نرمال نیستم. به هر حال ، تقریبن یک ساعت از وقت گرانبهای خودم رو به فحش دادن به ابن آدم توی چتی که با دوستم می کردم گذروندم. اینکه من کوبیدم اومدم این سر دنیا اونوقت همکاری که توی حلقم می شینه بایدعیرانی باشه. امروز به پسری که سیب می خورد گفتم یه چیزی رو می دونی ؟ گفت که نه ، نمی دونه . گفتم اکه یه روزی  باهم بریم کره ی مریخ، یه دونه ایرانی توی حلق ما نشسته . بهم یه آمار داد از جمعیت خارجی های دانشگاه و با عدد و رقم برام ثابت کرد که ما ملیت پر جمعیتی نیستیم بلکه هندی ها و چینی ها از همه ی خارجی ها بیشترن. و منم بهش گفتم ربطی به تعداد نداره ، بلکه همیشه یک عیرانی به ما تحت آدم چسبیده و برای این درد درمانی نیست. ماتحت خودش رو یه نگاهی کرد و گفت آره راست می گی و نمی دونم که تو چه جوری و کی اینطوری به ماتحت من چسبیدی. بعد قربون چشم های قهوه ای من رفت و گفت من پوست بسیار زیبایی دارم. حالا من پوست زیبایی ندارم و چشم هام هم که قهوه ای هست دیگه. چشم عمه ی من و شما هم قهوه ای بوده ..

. همش یک مشت خواب دری وری می بینم. یادم هم نمی مونه چه شر و وری دیدم. صبح که بیدار می شم چشام مثل بادکنک باد کرده.تنم درد می کنه انگار از جنگ برگشتم. صبح ها که بیدار می شم انگار تازه از سر کار برگشتم خونه. خسته و مونده و باید یه چیزی بخورم و برم توی تخت خوابم بکپم. دنیا هم که بعد از پنج سال سیاه با من هنوز سر شوخی داره. که خوا ب می بینم مادرم زندست و حالش خوب شده و برگشته به زندگی . شاید این آرزوی من باشه . اما خواب دیدن حقیقت مرگ رو عوض نمی کنه. خواب ببینی مریضی که مرده حالش خوب شده، دیدن اون حال خوب دروغین خودت توی خواب، چیزی جز شکنجه نیست و من نمی دونم چرا هنوز دارم شکنجه می شم. روزهای اولی که دوستشده بودیم پرسیده بود اسم مادرت چیه ؟ بی اینکه چیزی در موردش بگم گفته بودم ریحانه. چند وقت پیش داشتیم قدم می زدیم که بهش گفتم مادرم رو از دست دادم. یه مکث کوتاهی کرد و با یه تعجب عجیبی پرسید که ریحانه دیگه بین ما نیست ؟ ریحانه بین ما نیست و آبان امسال توی همین چند روز آینده می شه پنج سال. دلم پیش برادر هاست. آرزو می کنم روزی برسه که بتونم بیارمشون پیش خودم. روزی برسه که از دستم کاری بر بیاد برای این دو تا پسر. آروز داشتم ریحانه بود و من دلم به  این زندگی قرص بود  و این جور تا خرخره تنها و غریب نبودم توی این دنیا. آدمیزاد زیر بار مردن مادرش کمر راست نمی کنه هرگز.

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم جمعه 23 مهر 1395 ساعت 21:45

ببخشید میدونم اون پست give me some words رو قسمت نظراتشو بستی که کسی زر زر نکنه =))
ولی خب یه چیزی به ذهنم رسید گفتم یوخ کمکت کنه :))
میتونی فارسی بهش بگی و بعد توضیح بدی دوست داشتن یه چیزی بین like و love محسوب میشه D:
چی گفتم اصن :))

اره منم تصمیم دارم فارسیش رو بگم ولی می دونم می ره سرچ می کنه همه جا هم نوشتن یعنی ای لاو یو..مرررسی

لیلا یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 15:50

دلم خیلی گرفت برات خیلی

نوشین شنبه 17 مهر 1395 ساعت 14:37

گیلدای من دلم پرازغصه شد بمیرم برای این حالت

خدا نکنه ..

گیســو جمعه 16 مهر 1395 ساعت 14:53

اولش چقد بامزه بود. کلی خندیدم به نوشته ات..
اما آخرش...
گیلدا، کی و چطوری پنج سال گذشت؟؟.. من تمام این مدت و مدتها قبلش میخوندمت و گمون نمیکردم پنج سال شده که تو اینجور توی غصه فوت مادرت غرقی...
"این جور تا خرخره تنها و غریب نبودم توی این دنیا"....
گیلدای نازم، بهترین ها رو برات میخوام.... کاش زودتر روزی بیاد که غصه ای تو دلت نمونه..

چی بگم گیسو..خودم هم نمی دونم

Saba جمعه 16 مهر 1395 ساعت 07:28 http://Kojastkhaneyebad.blogsky.com

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.