من بی تو اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراه را گریسته بودم و تو نمی دانستی...

دید من شاسکولم ، امروز برام نوشت که می دونم که تا حالا اونجور که باید بهت نگفتم اما ive fallen for you without a doubt و اینکه هیچ وقت به دختر دیگه ای اینجور اهمیت ندادم و هیچ وقت نخواستم که با کسی زندگی کنم. براش نوشتم منم دوستت دارم . و تا اینجا همه چیز اینقدر دور از واقعیت نبود. تا اینکه گفت می خوام برای بچه های ایژنی asian ای که به فرزندی قبول می کنیم اینا رو تعریف کنم. این ایده ی من بود  که بچه ها چینی و کره ای بگیریم که اینقدر خوشگلن. چند بار پرسیده بود واقعن تو نمی خوای بچه بیاری؟ گفتم نه. گفت چرا ؟ گفتم من ژن بدی دارم. واقعن نمی خوام به کسی منتقل کنمش. بی چونه ی اضافی قبول کرده. اینجا دیگه همه چیز الکی شده بود. شبیه به قصه ها. همه چیز ایده آل. نشستم به گریه. خوشحالم گریه می کنم. ناراحتم گریه می کنم. توی خوشحالی هام یه اندوهی هست . این واقعیت که منم فرصت دارم تا روزی مثل باقی آدم های دنیا زندگی نرمال داشته باشم، یه غمی توش هست . یه اندوهی . همون اندوه لعنتی" آزادی هزار پرنده ی بیراه". من همون اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراهم. من  همون اندوهم.اما این رویا رو نگهش می دارم.

پ.ن. دختری که برام پیغام خصوصی گذاشتی، برام بازم بنویس از خودت.

نظرات 8 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 11:51

بعد مدتها اینجا رو دوباره خوندم
پس تو هم مثل من شگفت زده شدی
چقدر حرفات وصف زندگی منو خانوادمو خودمن
امیدوارم هرجا که هستی زندگی روی خوششو بهت نشون بده

ممنون

خسته جمعه 17 دی 1395 ساعت 11:50

کجایید؟ باور کنی یا نه خیلی نوشتنت رو دوست دارم. تازگی ها هر روز سر می زنم ببینم جدید چی داری. افسوس!

می نویسم دوست عزیزم

نیلو شنبه 11 دی 1395 ساعت 19:18 http://halfwaytothestars.blog.ir/

نمینویسی دیگه؟

می نویسم :)

spring پنج‌شنبه 25 آذر 1395 ساعت 06:10

سلام. گیلدا جان فکر میکنم ناراحتت کردم. منو میبخشی. امیدوارم سلامت و موفق باشی و به راهت ادامه بدی. شاید بنظر خودت نیاد ولی خیلی خوب پیش رفتی و باعت افتخار هستی.

عزیزم نه که تو ناراحتم کرده باشی ولی خب ناراحت شدم برای اتفاق هایی که افتاده برات کاش بیشتر مواظب خودت باشی دختر

نوشین چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 15:10

یارهمیشگیتم میخونمت بابا دخترجون من اگه پسربودم کوه هاودریاهارو زیرپامیزاشتم برا بدست آوردنت
عجب حلوای قندی تو
کلا میخوامت ودوست میدارمت وخوشحالم یکی مث تو تواین دنیا هست ک من ازبعضی رفتاراش تقلیدمیکنم

هاهاها پس کاش پسر بودی
عزیزمی

شالیزار چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 13:55

آخه چقدر خوبی تو دختر:) من دو سه هفته است باهات آشنا شدم, یعنی وبلاگتو پیدا کردم, بعد نشستم کل آرشیوتو خوندم و توی این وانفسای سوت و کوری بلاگستان الحق که کیف کردم, از استقلالت, از رفتارت, اینکه انقدر قوی ای, شاید خودت بگی نیستی, اما اینکه الان جایگاه اونجاست نه کنج خونه در حال نفرین زمانه خیلی ارزشمنده. منظورم اینه که داری حرکت میکنی:))
انقدر دوست دارم از پسری که سیب میخورد مینویسی, دوست دارم باهاش ازدباج کنی!! یا حالا رابطه ی جدی تر:)))
بنویس بیشتر, قلمت خوبه واقعا

اگه بشه که حتمن عزیزم :دی باهاش ازدواجم می کنم برات

گیســو سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 19:10

تو اصلا دختری هستی که با تمام عصیانگری هات آدم دلش میخواد عاشقت باشه.. نمیدونم چرا انقده شیرینی تو!
پسره حق داره اینطور دامن از کفش برفتندی

نه بابا کجا دامنش رفته :دی
برا چی اینقد خوبی تو؟؟؟

تیلوتیلو سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 12:43

زندگی همیشه قدرت این را داره که ما را شگفت زده کنه

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.