دست خراب است چرا سر کنم/ آس نشانم بده باور کنم

به نظر من با یه مقدار سلیقه و پول عکس های عروسی همه ی دخترهای عالم می تونه قشنگ باشه. یعنی ذات عروسی گرفتن و عکس های آتلیه ای اینه که چیزهایی رو نشون بده که در عالم واقع وجود ندارن و یا وجود دارن اما به شکل دیگه و عموما زشت تری. دخترک های معمولی ِ تکیه داده به شانه های یک جنتلمن که خب  حالا دیگه معمولی هم به نظر نمی یان و حقشون هم هست. یک شب خاص بودن بدیهی ترین حق هر آدمیزادی هست. روز عروسی روز مسابقه ی کی خوشبخت تر شدست. اون روز همه خوشبختن . این قضیه به تمام مراسم قبل از عروسی هم قابل تعمیم هست. تمام اینایی که برای ازدواجشون ذوق زده ان و خوشحال، یعنی یه پله ی بزرگ از همه ی اونایی دیگه ای که براشون فرقی نمی کنه یا دوست ندارن جلوترن. اینا هنوز فرصت دارن که "نفهمن" زندگی فارغ از کی و کجاش واقعن چیز گهی هست و اگه تا حالا نفهمیدن می تونن با درصد بالایی امیدوار باشن که هیچ وقت دیگه ای هم نمی فهمن . من اما سال ها پیش ، چون توی مسابقه ی "مردم من خوشبخت ترم" زورم به هیچ کس نمی رسید خودم رو از این چرخه حذف کردم و فقط تماشاچی شدم. تا این وسط یه سری عکس دیدم که خوشم اومد و چون صاحب عکس ها رو تا حدی می شناختم باعث شد که بیشتر به همه چیز دقت کنم. مراسم بسیار خودمونی بود. میز شام بسیار شیک بود. دخترک یه پیراهن بلند سبز پوشیده بود که برای قد بلندش واقعن مناسب بود و یه تاج گل هم گذاشته بود.شبیه به عروس ها نبود بیشتر شبیه به دخترای زیبا و قدرتمندی بود که می تونن توی جنگل آزادنه بِدَون وهر چیزی که می خوان رو از این دنیا بگیرن و این همون چیزِ مهم ِ توی دنیاست که من به خاطرش می تونم تا حد یه حسود درجه ی یک پیش برم. زیبایی آزادی و قدرت.."قدرت".. در جواب به کامنت یکی که از عکس هاش تعریف کرده بود هم نوشته بود که" خوشحالم که از عکس هام تعریف می شه و راستش این تنها استایلی بود که همیشه برای مراسمم تصور می کردم". در واقع از واژه " دیریم " استفاده کرده بود و من چند بار با خودم تکرار کرده بودم دیریم..

من توی خرداد امسال بی هیچ رویا و آرزویی بیست و هشت ساله شدم. تا حالا برای خیلی چیزا تلاش کردم. نهایت تلاشم رو و در نهایت همون جایی برگشتم که از اول بودم. دیگه علاقه ای ندارم از هیچ قله ای بالا برم و چیز خاصی رو بدست بیارم. یه جور دست کشیدن از جنگیدن باشه انگار. نمی دونم چه گهی دقیقن. دنیا خیلی مزخرفه اما می دونی چیش از همه بیشتر روی اعصاب ِ آدمه؟ اینکه فارغ از همه ی بلاهایی که سرت آورده همیشه یه نشونه توی زندگیت برات می گذاره که وقتی بهش برخوردی بگی پس خودم مقصرم. خودم نخواستم. خودم نتونستم. اون همه بدبختی که سرت آوار شده توی گذشته انگار اصلن مهم نباشه دیگه. انگار که تقصیر تو باشه که از رویا پردازی دست کشیدی و چون رویا نداری پس دیگه نمی تونی مثل پری هایی باشی که تو جنگل فرار می کنن.. چون دیگه بعد همه ی این اتفاق ها اصلن نمی دونی که چی می خوای و دوست داری کی باشی و چی کار کنی...با فرض اینکه اگر من بتونم خودم روغرق در خوشبختی تصور کنم پس حتما این اتفاق برام می افته هم ، من از الان بازنده ام چون چیزی به مغزم نمی رسه. می خوام هم که نرسه.. توی دنیا انگار نمی شه از یه چیزایی فرار کرد. می ری و سال ها دوره خودت می چرخی و همه چیز داغ و تازه سر جای خودشون هستن تا تو برگردی. نه می شه فراموش کرد نه می شه باهاش ساخت نه می شه دیگه مثل آدم زندگی کرد.انگار مردم دارن روی پاهاشون راه می رن و من روی دستام. اینقدر سخت اینقدر ناجور.   دوستان خر من از کره گی دم نداشت.

نظرات 6 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 15:48 http://n-o-7-1.blogsky.com

منم دلم میخواس برای عروسیم بیشتر ازینا ذوق داشتم :)

بازم داشته باش عزیزم چون در غیر این صورت یه اتفاق بی مزه می شه:)
ضمن این که تو خیلی جوونی هنوز و باید باید هم ذوق کنی :)

ژولیت پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 12:27 http://true--life.persianblog.ir

عه، تو هم خردادی هستی. تولدت مبارک باشه گیلدای نازنین

باورم نمی شه وبلاگ داشتی و من نمی دونستم!
چرا هیچ وقت نگفتی ؟ :O
آره :دی مرررسی عزیزم

بهاره پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 07:28 http://azgil-11.blogsky.com

منم با ال موافقم . به نظرم میتونی یه کتاب پر فروش بنویسی حتی و یا میتونی تو یه مجله یا روزنامه مطلب روز بنویسی ...
برتری خیلی خوبه ، اصن فکر کنم عروس شدن واسه همون مدتی که آدمُ توی صدر اخبار میذاره هیجان انگیز باشه ... که همه میگن فلانی لباسش تو عروسی این بود ، شام عروسی این بود ، داماد فلان طور بود ، خونه شون فلان جا بود ، سرویس طلاش این مدلی بود :)))) آدم دلش میخواد عروس بشه خب :))

مرسی دختر لطف داری :)
نمی دونم شاید :)))

میرا چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 20:26 http://hista7.blogsky.com

دقیقا همینقدر ناجور.. عالی بود گیلدا

مرسی عزیزممم

El چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 19:05 http://my--immortal.persianblog.ir/

وایییی به جان خودم احساس سبکی کردم گیلدا... یعنی یه عالمه کلمه از تو مغزم برداشته شد! اونقدری که حتی بتونم بشینم سبکانه گریه کنم به حال خودمون! و اینکه به جان خودم تر تو دنیا اومدی که نویسنده بشی! به نظرم این یه دریم و نگه دار!

:)))))))
هنوز دارم به اون کامنتت می خندم آخه منم مشکلم همونه که تو بهش اشاره کردی !!!! ینی دهنم صاف شده این مدت حالا فک کن هیچی هم آدم نمی تونه بگه که :))))))))))))))
کاش داشتم واقعن استعدادشو ...

sara چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 18:52 http://zarrafeam.persianblog.ir

چقدر قشنگ گفتی درباره ی دختره.همیشه دلم میخواس اینطوری باشم.

میدونی همیشه انگار هیشکی(حتی خود ادم )یادش نمیاد که چی شد که نشد اون نتوست و چه بدبختی هایی کشید و چقدر خودشو کشت واسه کمترین چیزا و گاهی با کسایی ادم مقایسه میشه که قیاسش خنده داره

خیلی خوب شد نوشتی:*

:*** اتفاقن بهتم می یاد اونجوری بشی ...
آره یکی باید بالا سره من واسته هی بگه اسکل آخه خودتو چرا داری با اون مقایسه می کنی ؟ :)))))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.