تو نباشی من از اعماق وجودم دورم/زیر بی رحم ترین زاویه ساتورم

لپ تاپم رو با خودم بردم توی تخت تا سریال نگاه کنم. اخلاق لپ تاپ بردن توی تخت  رو از وقتی رفتم تهران یاد گرفتم. با اینکه اونجا هم برای خودم یه میز تحریر فراهم کرده بودم اما صندلیش راحت نبود برای همین کم کم کوچ کردم به تخت. از صبح تا شب روی تختم بود و یه روز که لپ تاپم روی شکمم بود و تکیه داده بودم به دیوار پشت تخت فهمیدم که پایان نامه ام رو هم همین جا تموم کردم. دیشب اما یهو خوابم گرفت. خیلی عمیق و نمی شد که چشم هام رو باز نگه دارم. گذاشتمش زمین و سریع خوابم برد. بیدار که شدم هوا روشن بود ،پرنده ها داشتن می خوندن و آسمون صاف بود. ساعت هنوز 6 هم نشده بود. سعی کردم دوباره بخوابم. طول کشید اما خوابم برد. توی خواب چراغ های خونه مون خاموش بود و معلوم نبود روز ِ یا شب. حتی مطمئن نبودم که اونجا خونه مون باشه. مادرم اونجا بود. نفس عمیقی کشیدم. یه نفس ِ راحت.  همه ی دردها و رنج ها تموم شده بود. بهش گفتم "مامان تو خوب شدی". من آدم مطمئنی نیستم. توی عمرم حتی یه جمله هم با اطمینان نگفتم. اما این رو مطمئن بودم. بهش گفتم تو خوب شدی و دوباره یه نفس راحت کشیدم. همه چی تموم شده بود و زندگی دوباره ادامه داشت. موقعی که توی برزخ از دست دادن مادرم بودم اون خوب شده بود و برگشته بود. توی هر لحظه ای که از خوابم می گذشت داشتم مقایسه می کردم. زندگی بدون اون و زندگی دوباره با اون. دوباره و دوباره نفس راحت کشیدم. توی دلم ذوق کردم و گفتم اوف چقدر سخت گذشت. زندگی بدون نبود تو خیلی داشت سخت می گذشت. خوشحال بودم و مادرم توی خواب صامت بود. هیچی نمی گفت. تایید نمی کرد. تنها کسی که داشت حرف می زد من بودم. یا با بقیه و یا توی دلِ خودم. خوشحال و راضی بودم و زندگی داشت توی خوابم خوب می گذشت. چشم که باز کردم بازم هوا روشن بود. نفس کشیدم. یادم اومد چهار سال گذشته و همه چیز تموم شده و قرار نیست چیزی برگرده سر جای ِ اولش و حتی من خیلی خوش شانس بودم که تونستم توی خوابم دو تا نفس راحت بکشم. مادرم آدم ِ راستگویی بود. اهل گول زدن خودش و ما نبود. وقتی دکتر بهمون گفت دیگه وقت زیادی نمونده مادرم به ما نگفت که میتونه بیشتر زنده بمونه و به اندازه ی کافی قوی هست. همه واقعیت رو قبول کردیم و اندوه خیلی آروم به خونمون تزریق شد و بعد از اون روز گلبول های اندوه بیشترین بخش وجودم شدن. برای همین بود که توی خوابم حرف نمی زد. وقتی بهش گفتم همه چیز تموم شده و تو خوب شدی بدون حرفی فقط نگام کرد. ولی من اینقدر توی اون خوشی ِ خیالی غرق بودم که نفهمیدم. پشیمون نیستم. خوشبختی یعنی یه نفس راحت بکشی وقتی که بفهمی دردهات تموم شدن و من دیشب توی خواب خوشبخت شدم و شکایتی ندارم.

نظرات 4 + ارسال نظر
ستاره جمعه 5 تیر 1394 ساعت 11:35

من بابام یه ساله فوت شدن، اما دیگه تصویر سالم بودنش تو ذهنم نیست، همش درگیر اندوه و غصه ی تو چشماشم وقتی مریض بود...
نمیتونم سالمشو تصور کنم، هر روز و هر ساعت به یادشم، به یاد غربت چشماش
همون وسطای بیماریش دکتر دیگه بهش نوبت نداد، گفت تا 6 7 ماه دیگه تمومه.
خیلی سخته
درکت میکنم، درکم میکنی؟ آخه بقیه نمیفهمن، میگن مرد و رفت تو چرا هنوز درگیرشی؟

:)
می دونی کم کم شکل خوابای من عوض شد. کم کم شروع کردم به دیدن ِ اینکه حالش خوب شده. که رفته تا دم ِ مردن اما برگشته.
متاسفم که هم دردیم
می دونی مُرد و رفت نداریم. می میرن اما همیشه می مونن و انگار این بدترین نوع بودن باشه.

گیســو دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 15:52

لپ تاپ روی شکم، گوشه تخت، خوابگاه، پروژه....
این تصویرسازیت منو یاد یه دوران بدی از زندگیم میندازه.. گوشه تخت، که کنار تخت هم پنجره است. از پنجره یه آسمون گرفته گندی دیده میشه و ساختمون هفت طبقه دانشکده که دقیقا اونور خیابونیه که خوابگاه توشه... اه...

من وقتی خوابی مشابه تو میبینم، بعدش با خدا دست به یقه میشم که حالا یه چیزیو گرفتی ازم؟ کلی برای نداشتنش عذاب کشیدم؟ خوب الان مشکلت چیه که میخوای یادم بندازی که چقدر داشتنش خوب بود و الان ندارم؟؟ که یادم بندازی خیلی بدبختم؟؟
من بعد از این خوابها کافر میشم.....

اتفاقن دوره ی خوابگاه واسه من خیلی بد نبود شش ماه بود اما دوستای خوبی پیدا کردم تختم بالا بود و از اونجا برج میلاد رو می شد دید اون تایمی هم که لپ تاپ به شکم بودم روزای تقریبن خوب زندگیم بود :دی
من کلن کافر هستم دیگه خواب و بیداری برام فرق نداره :)))

میرا شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 22:23 http://hista7.blogsky.com

:((((((((((

:(

سارا شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 17:48 http://zarrafeam.persianblog.ir

من هم خواب میبینم که بابام خوب شده و شادی که توی خواب دارم مث اینه که توی یه باغ رویایی دمبال یه پروانه ی رنگی باشم....رنگی رنگی...توی خواب بلند میخندم مث بچه ها شاد و رها...اما همیشه از خواب بیدار میشم

نمی دونم این خوابا از کجا می یاد.. انگار هنوز باور نکردیم !

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.