A failure is not always a mistake

احساسم احساس ِ یه آدم ِ دست از پا درازتره. احساس ِ ناپلئون موقعی که تو جنگ واترلو ارتشش در هم شکست و اون دیگه تنها یه فرمانده ی بازنده برای مردهای شکست خورده بود. احساس ناپلئون رو دارم موقعی که بعد از شکست جلوی انگلیس ها، خودش رو به پیروز میدان تسلیم کرد و اونا تبعیدش کردن به جایی دور. تبعیدی ام. احساس می کنم لشکرم شکست خورده. اسبی نداشتم. پیاده بودم. دست تنها. لشکر نداشته ام آش و لاش روی زمین وا رفتن. بیشتر از خودم برای اونها ناراحتم.  فرمانده ی خوبی نبودم. که ارتشم رو، لشکرم رو، وفادارانم رو به بد جایی آوردم. برای لشکر نداشته ام ناراحتم. که زود و زیاد زخم شدند. تنها توی بی آب و علف ترین بیابون دنیا شکست خوردم. ناراحتیم عمیقه. مثل یه فرمانده توی اولین شب شکستش. مثل حال ِ صبح فرداش و مثل غروب هزار سال ِ بعدش. وقتی حس می کنه هر روز، همون روز ِ اول ِ بعد از شکسته. هر شب، همون شب ِ اولِ تیره و تاره تنهایی بعد از باختن ِ. من اون فرمانده ام که کنار لشکر تیکه و پاره اش کلاهش رو از سر بر می داره و خاک هاش رو می تکونه و بعد آروم روی زمینی که توش شکست خورده دراز می کشه و دستاش رو می گذاره زیر سرش و با ساقه ی یه علف اینقدر سوت می زنه تا یادش بره چی بهش گذشته، تا بخوابه، اما نه یادش می ره و نه می خوابه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.