life goes on

چند سال پیش یه زوج جوان یکی از خونه های آپارتمانی که توش زندگی می کنیم رو خریدن. من بیشتر اوقات مرده رو می دیدم که داشت ماشین رو پارک می کرد. تو اون دو سه سالی که من خونه نبودم گویا مرده تصادف می کنه و می میره. از اون موقع تا حالا زنش داره تنها اینجا زندگی می کنه. اولش باور نمی کردم.نمی دونم چرا. شاید چون فکر می کردم همه به جز من کسایی رو به عنوان پدر و مادر دارن تا برگردن اونجا و وقتی شوهر آدم می میره آدم می تونه برگرده توی بغل مهربون مامان و باباش. چون به نظرم خیلی سخت می اومد رو همون تختی بخوابی که یکی همیشه باهات می خوابید و دیگه نیست. چون به نظرم همیشه آدم باید بره. ولی این زن ِ جوون مونده و الان چند سال ِ داره همین جا زندگی می کنه. خودش رو کم می بینم. اگر هم ببینمش نگاهش نمی کنم و یه جوری رفتار می کنم انگار همچین کسی وجود نداره چون فکر می کنم اینجوری براش بهتره. اما می بینم که شارژش رو به موقع پرداخت می کنه و آشعال هاش رو می گذاره دم ِ در. اینا تنها چیزایی هست که از زن ِ جوون می دونم که حتی همین قدرش هم به من ارتباطی نداره. اما نمی دونم حالش خوبه یا نه. اینم به من ارتباطی نداره. سر ظهر آفتاب پخش شده بود توی خونه. رفتم پرده ها رو ببندم. توی کوچه یه چیزی داشت برق می زد. سگک ِ کفش تابستونی ِ زن جوون بود که اومده بود آشغال هاش رو بگذاره سر کوچه و بره بیرون. نمی دونم حالش خوب بود یا نه. امیدوارم از حال ِ امروز من بهتر باشه.