you win or you die

گاهی از اوضاع و شرایطم نه تنها حالم بد میشه و دوست دارم همه چیز رو با هم جرواجر کنم بلکه دیگه از یاد آوری و تکرار شدن همه ی بد بیاری ها خجالت می کشم. نمی دونم شدم مثل ّ ادمایی که از بدبختی هاشون خجالت می کشن. در حالیکه همیشه  آدم هایی با این ویژگی رو سرزنش می کنم. کسی حق نداره چون بدشانس و بدبیاره و کم اقبال هست خجالت بکشه. به خصوص اگه برای بهتر شدن شرایط تلاش کرده باشه. من همیشه آدمایی که تلاش می کنن رو ستایش کردم. به اون آدمایی که دور و برم می شناسم و می دونم که با وجود سختی هاشون هنوز زیبان، هنوز تلاش می کنن و هنوز سر پان یه جور قلبی وابسته ام. توی دلم براشون لبخند می زنم. تحسینشون می کنم ولی نسبت به خودم حس خوبی ندارم. من خودم رو دوست ندارم و این مشکل همه ی زندگی ِ من ِ. از خودم خحالت می کشم. حتی دیگه دلم نمی خواد با بهترین دوست ِ جان و جهانم هم در مورد خودم حرف بزنم. اونی که از اون سر دنیا برام پیغام می ده که دو روزه خبرت رو ندارم. زنده ای؟ دوست ندارم بهش بگم آره. دوست ندارم بهش بگم نه. دلم می خواد دیگه از خودم به کسی نگم. دلم می خواد کسی من رو نبینه نشناسه و سراغی ازم نگیره. از اینکه یه زندگی نرمال نداشتم ناراحتم، شرمگین و غمگین و خشمگینم . برای اینکه اتفاق ها عادی پیش نمی رن. چون تک تک اتفاقات گذشته تبعاتی داشته که دامن گیر ِ من خواهد بود. رفقا من آدم ِ ضعیفی هستم. تمام عمرم دنبال راه فرار گشتم. می خواستم از خودم فرار کنم و هنوز معتقدم این ایده، ایده ی خوبی بود اما من توش شکست خوردم و برای روبه رو شدن با واقعیت ها هم هیچوقت به اندازه ی کافی قوی نبودم. همیشه با ایده های فانتزی و تصمیم های یهویی خودم رو برای مدت کوتاهی نجات دادم ولی سختی ها سر جای خودشون موندن. با همه ی این بادهای سهمگین، نمی دونم چرا ریشه هام هنوز توی خاکه. چرا کنده نمی شم، چرا توی بادها نیست و نابود نمی شم؟ اگه نه ، چرا نمی تونم؟ چرا احساس ناتوانی می کنم؟ چرا دارم کم می شم؟ برای من زندگی همین دو حالت بیشتر نیست. یو وین اُر یو دای.