meet my other sides people

دو سال همخونه ای داشتم که سیگار می کشید. یعنی هر وقت اعصاب نداشت می رفت یه پاکت می خرید و همش رو می کشید تا ته. یا اگه اضافه می اومد فرداش می کشید. گاهی قهوه درست می کرد و برا منم می ریخت و بعد می گفت بیا ، می کشی؟ می گفتم نه. واقعن دلم نمی خواست. من از سیگار متتفر بودم. بدم می اومد. دو سال تمام هر بار بهم گفت گفتم نه. سر خریدنش هم مشکل داشت. با پسره حرفش می شد گریه می کرد بعد ساعت 11 شب من رو راه می انداخت توی این خیابون های تهران که بریم دورترین سوپر مارکت از خونه مون یه پاکت سیگار بخریم. جرم و جنایت باشه انگار. آره دیگه دو تا دختره دانشجو اون موقع شب واه واه !

خلاصه توی مهمونی آخر  یکی از اون خوب گرون هاش رو ازش گرفتم , گفتم ببین دارم درست می کشم؟ گفت آره بد نیست. دوست/ پصر یکی از بچه ها اومد بالا سرم گفت تو سیگاری هستی ؟ گفتم نه. گفت واسه چی می کشی پس؟ گفتم همینجوری. دومی رو هم گرفتم . پسره دوباره اومد گفت می خوای سیگار بکشی؟! گفتم چیه تو چرا گیر دادی به من؟ گفت آخه اگه این رو بکشی دیگه بهش معتاد می شی. گفتم نمی شم بابا. نشدم. حدود 3 ماه گذشته. الان برای اولین بار در عمرم دلم می خواست یه سیگار دم دستم بود. یه جور دست کشیدن از خودم باشه انگار. هی به خودم می گم آخه تو و سیگار؟ تو که متنفر بودی .بعدش بلافاصله از خودم می پرسم تو کی بودی اصلن یادم نمی یادت . تویی که توی مغزم داری حرف می زنی چرا دست از سرم بر می داری؟

الان هم نمی دونم باید خوشحال باشم که  هم خونه ای ندارم یا ناراحت.