پوستینی کهنه دارم من/ یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

من انگشتای ظریفی دارم. نازک و تقریبن بلند. درست شبیه به انگشتای مادرم وقتی خیلی جوون بود. وقتی هنوز ازدواج نکرده بود و بچه ای نداشت و خوشبخت بود. سفر اروپا می رفت پیش برادرش. لباسای مارک دار می پوشید و زیبا بود. کفش های پاشنه بلنذی داشت که من هیچوقت نتونستم بپوشم. مادرم قدش کوتاه بود و اینو دوست نداشت. برای همین همیشه کفش های ده دوازده سانتی می پوشید. این عادت رو هرگز ترک نکرد حتی توی آخرین روزی که تونست از خونه بیاد بیرون. کفش پاشنه بلندش رو پوشید و برای آخرین بار رفتیم دکتر. چند وقت قبلش دوست مادرم بهش گفت بیا بریم پیاده روی ولی باید یه کفش طبی بدون پاشنه بخری. قبول کرد ولی با نارضایتی. رفتیم خریدیم و فرداش کفش های طبی بی پاشنه اش رو پوشید و رفت پیاده روی. وقتی برگشت با من قهر بود. خیال می کرد من با دوستاش دست به یکی کردم که چیزی رو بپوشه که دوست نداره. کاری رو بکنه که تو مدل های رفتاریش تعریف نشده بود. مادرم اهل پیاده روی نبود. اهل کفش های پاشنه بلند و رژ لب ِ قهوه ای بود. اینکه بره و با خیل ِ عظیمی از زن ها هم صحبت بشه جزیی از استایل مادرم نبود. با من سر سنگین بود که من این نیستم. تسلیم کفش رو جمع کردم گذاشتم توی کمد. گفتم مادر من بی تقصیرم اگه دوست نداری نرو. نرفت دیگه. و من خوشحالم که دیگه نرفت. تن ندادن به شرایط و اجبار ِ محیط، خصلتی هست که من شیفتش هستم و در من هم هست و در کنار غدد ِ سرطانی جزیی از میراث ِ خانوادگی ما به شمار می ره. اگه آدم نمی تونه دیگه کفش پاشنه بلند بپوشه و با رژ لب ِ قهوه ای زیبا بشه چون همه ی موهاش ریخته، مجبور هم نیست با کفش های طبی و زشت سر صبح بره پیاده روی. من با مادرم موافق بودم و هستم. مادرم نمی ترسید. از مردن و از تنهایی، از بی شوهری و از عوض شدن شرایط. از همه ی چیزهای دیگه ای که برای زن های دیگه کابوسه نمی ترسید. اما مادرم یه نقطه ضعف بزرگ داشت. نقطه ضعفش ما بودیم. سه تا بچه ی قد و نیم قد. با وجود ما ، اون ضعیف و درمونده بود. در مقابل آینده ی مجهول ِ ما اون بی ‌کس و بیچاره بود. مثل مادرهای دیگه قدرت تنها مسافرت رفتن نداشت. مثل مادرهای دیگه نمی تونست بی ما بخنده و خوش باشه. مثل مادرهای دیگه تو زمینه ی نادیده کرفتن ِ موقت فرزند و خوش بودن ِ مجردی قوی نبود. پای ما که وسط می رسید می نشست زمین و گریه می کرد و میدید که دنیا چیزی جز بیچارگی نیست.

برای همینِِ ِ که من نمی خوام بچه ای داشته باشم. دنبال ِ یه نقطه ضعف ِ بزرگ نیستم. دنبال ِ ناتوانی و زجر ِ بیش از این نیستم. من از تکثیر خودم می ترسم. از مواجهه با کسی مثل خودم می ترسم.


شعر از مهدی اخوان ثالث


پوستینی کهنه دارم من،

یادگار از روزگارانی غبارآلود.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

های، فرزندم!

بشنو و هشدار

بعد من این سالخورد جاودان مانند

با بَر و دوش تو دارد کار.