آن به هر لحظه ی تبدار ِ تو پیوند منم

کنارش روی صندلی نشسته بودم. دستش رو گذاشت روی میز. سرم رو گذاشتم روی دستش و چشمام رو بستم و همه چیز خوب بود. داشت می گفت خودت یک طرف،  نگاه و چشمت هم یک طرف اصلن. و داشت یه چیزهم می گفت که یادم  نیست چی، سرم رو بلند کردم و نظر مخالف خودم رو با زبونی تند و تیز و اعصابی نداشته ابراز کردم. بدون اینکه دستش رو برداره و یا اعتراضی بکنه، با لحن کسی که گرفتار قضا و قدر شده اما تقدیرش رو پذیرفته گفت: تو در اوج دوستی  هم می تونی از آدم متنفر باشی و سری تکون داد. من در اوج دوستی می تونم عصبانی بشم و چشمم رو به خوبی های طرف و دست ِ زیر سرم و بازوهای دوست داشتنی ببندم. متنفر اما نه. در اوج خشم و احساس نفرت هم گاهی یاد محبت ها می افتم. وقتی دارم می خندم یاد غم انگیز ترین خاطرات عمرم می افتم و وقتی دارم از زور گریه تلف می شم یاد جکی که دیروز شنیدم.  عدم قطعیت، عدم  مطلقیت ِ محض. همه چیز درهم ِ در من. عشق ِ محض، نفرت محض ندارم. همه چیز خاکستری،  همه ی دنیا خاکستری . من چیزی یادم نمی ره و این بلای وجودی ِ من هست. همه چیز واضح و روشن ، درست مثل روز اول حادث شدن، روی پرده ی سینمای ذهنم در حال ِ اکران هست. بلند می شم از این سینما می آم بیرون، سینما اما از من بیرون نمی یاد. اینه که من نمی تونم تصمیم بگیرم. اینه که من نمی تونم کسی رو بخوام، چیزی رو بخوام. خودم هم بدم هم خوبم. می خوام بد ِ خالی باشم نمی شه. می خوام خوب ِ خالی باشم نمی شه. نصف نصفم. هر چی هم دارم نصفست. کمال طلبم ، اما جز نصف بودن، جز هم بودن و هم نبودن در ذاتم نیست. منتظرم کسی بیاد بودم رو ببره، یا بیاد نبودم رو ببره. بشم بود ِ خالی . بشم نبود ِ محض. به سلامتی رفقا !