crazy life style

خوبه که گاهی کسی به آدم اهمیت نده. اهمیت بی جا منو دچار ترس و اضطرابی غیر واجب می کنه. این خوبه که نزدیکانت بدونن تو دیوونه و مودی هستی و حرف هات مبنا و حساب کتابی نداره و برنامه هات غیر قابل پیگیری و بی سر انجامن. اینکه بتونی با خیالی راحت و آسوده توی خونه اعلام کنی که می خوای ازدواج کنی و فردا بزنی زیر تمام حرفات و دیگه کسی حتی سرش رو از توی موبایلش بیرون نیاره برای اینکه بدونه تو چی داری می گی و استدلال هات چی هستن، یعنی همه تو رو به عنوان یه آدم غیر معمول، غیر عادی و خل و چل توی جمع خودشون پذیرفتن.

برنامه های طولانی مدت منو می کشن. حوصله شون رو ندارم. نمی تونم برم سرکاری که باید تعهد بدم یکسال حتمن اونجا  بمونم. نمی تونم برم جایی که دیگه نشه برگشت. نمی خوام جایی زندگی کنم و بچسبم بهش بگم این خونه مه. ازدواج؟ سخت و غیر قابل ِ باور. عشق هرمون و فکر  و خیال و توهمه خوشبختیه. چه جوری خودم رو راضی به زندگی با یه نفر کنم؟ با چه استدلالی خودم رو از این ترس بی نهایت ِ زندگی با یه نفر، از این تعهد نجات بدم؟ یه بار به یکی گفتم تا ابد دوستم داشته باش. گفت ابد خیلی زیاده. اون موقع دختر نوجوونی بودم. الان می دونم سه سال هم زیاده. کدوم دختری تا حالا دو بار قرار خواستگاریش رو بهم زده؟ خانوما شما اینجوری هستین؟ نه دیگه، هیچکس اینجوری نیست. می ترسم پاشون رو بگذارن اینجا چون می دونم هر قدم به جلو راه من رو برای زدن زیر همه چیز، برای فراری که عادتمه سخت می کنه. دیروز برادر اومد توی اتاقم پرسید خب حالا کی می ری؟گفتم هستم. گفت برو دیگه دارم برای اتاقت نقشه بکشم. تصاحب اتاقم، بعد از نبودنم اتفاقِ مبارکی به نظر می یاد. نمی دونم می خوام برم یا نه. بدو ِن وجود شخص عاقلی کنارم همه ی تصمیم ها برام سخت و سخت تر شده.. چه کنم....