روز های آبی

به همراه خاله ام رفته بودم دریا. اونجا پر از آدم بود . زن ها همه چیزشون بیرون بود و داشتن خودشون رو تیره می کردن. همون اول خاله ام گفت واه واه من اگه مرد بودمااااا. گفتم خب چی؟ گفت هیچی آخه می گم یعنی سفید قشنگ تر نیست؟ !  خالم خیال می کنه هنوز زن های سفید و چاق جذاب ترن . راه افتادیم دنبال یه تخت تا وسیله هامون رو بگذاریم روش . همه تخت ها پر از زن و دخترهای برنزه و لخ/ت بود. گاهی خاله ام خیره می شد بهشون با لب و لوچه ی آویزوون و هر از گاهی تاسف. دستش رو می کشیدم که بیا آخه آبرومون رو بردی.

رفتیم توی آب بدون اینکه جایی برای وسیله هامون پیدا کنیم. همون جا نزدیک ترین قسمت به دریا گذاشتیمشون. از توی آب دیدم که یه تخت داره خالی می شه. به خاله ام گفتم کاش می تونستیم بریم و اون تخت رو صاحاب شیم. خاله ام با جدیت تمام مصمم بود که بره و تخت رو بگیره. بنابراین گفت پس من با یه زیر آبی الان می رسم لب ساحل. بی اینکه تکونی بخوره و یا سانتی متری جابجا شه، نزدیک به چند ثانیه زیر آب مونده بود. توی اون تایم، دیدم که زن قد بلندی اومد و روی تخت دراز کشید. بعد از اینکه خاله ام از زیر آب اومد بیرون  و من رو  دید سوال کرد که تکون نخوردم از اینجا ؟ و بعد از خنده غش کرد و گفت فکر کردم که دارم می رسم . گرنه بازم می تونستم زیر آب بمونم. فکر می کنم یه چیزایی ارثیه و من از خالم چیزای زیادی رو به ارث بردم. خیلی وقت ها دراز کشیدم و خیال کردم دارم می رسم. و اینکه بی موقع می خندم. اما کمی بعد خالم بلند شد و این بار  به سمت ساحل حرکت کرد و تونست یه تخت برامون تصاحب کنه. غافل از اینکه موقع جابجایی لباس ها ،شلوارش رو توی مسیر می ندازه. موقعی که داشتیم آماده می شدیم، وقتی مانتوش رو بی شلوار پوشیده بود و داشت اطراف رو جستجو می کرد ،به پاهای سفیدش نگاه کردم و   نزدیک بود گریه ام بگیره. فکر کردم کسی که جدیدن اینقدر مقید به حجاب شده رو چطور می تونم بی شلوارو با این پاها ببرم تا خونه ؟ روی مایوی خیسم مانتو و دامنم رو پوشیدم و توی ساحل به دنبال شلواری سیاه گشتم. که در نهایت پیدا شد. موقع برگشت ماشینم توی ماسه ها گیر کرد. موهای سرم خیس و باز بود و شالم می افتاد. چرخ های ماشین اون تو گیر کرده بود و خاله ام هی  شالم رو میگذاشت روی سرم. دوست داشتم خودم رو خفه کنم. در نهایت راه افتادیم. خاله ام رو رسوندم خونه اش و خودم هم رفتم خونه. روی تخت دراز کشیدم. دماغم گرفته بودو تمام راه عطسه کرده بودم. گوشهام وصل به تنم، اما در جایی کیلومتر ها دور تر از صورتم احساس می شدن. صدای ناشی از نفس کشیدنم شبیه به صدای شکستن کاسه و بشقاب توی آشپزخونه بود. به دستهام نگاه کردم، به بازوهام. سیاه شده بودم.