به دنیا اومدم تا عاشقت باشم / یا عنوان ندارم

پاشدم به زور و اصرار خاله ام که بیا بریم خیلی خوبه، رفتم ماساژ صورت. کیلو کیلو روغن مالیدن به صورتم که بوش هنوزم توی مشامم هست. بوی شاهدونه و جعفری و تره فرنگی و یه ترکیبی از بوهای گیاهی عجیب و غریب می اومد. عود هم روشن کرده بودن و یه موزیک آروم هم  گذاشته بودن. طبق اکثر اوقاتی که توی این شرایط قرار می گیرم احساس کله پوکی کردم. تو فرصتی که خانوم ماساژور بیاد بالای سرم داشتم توی دلم به خودم بد و بیراه می گفتم که برای چی پاشدی اومدی؟ خانوم ماساژی تپل و گرد مانند بود و خب بانمک.وقتی شروع کرد به مالیدن و پخش روغن ها روی صورتم خوشحال بودم که رفتم. صرف نظر از بوی انواع و اقسام علف هایی که به دماغم می خورد احساس خوبی داشتم. انگار کسی مغزم رو داشت از توی لپ ها و گونه هام بیرون می کشید و حس بی مغزی، حس خوبی بود. وسط های کار فهمیدم که خانوم ماساژور دختر یکی از قدیمی ترین پزشک های متخصص زنان توی شهرمون هست که بیست و هشت سال پیش من رو به دنیا آورده بود. چند سال پیش که شنیده بودم دکتر فلانی مرده با خودم فکر کرده بودم که اولین کسی که من رو دید حالا دیگه مرده. وقتی مشت های محکم ماساژ رو صورتم فرود می اومد به این فکر می کردم که آدم هر جا بهش می گن باید پاشه بره ! بعضی دیدارها به آدم یاد آوری می کنن که ما به دنیا اومِدیم و برای اثبات این ادعا شاهد هم داریم.