داستان یک روز مزخرف

در واقع، فرقی نمی کنه که روزو شب  قبل رو چطور گذرونده باشم. گاهی صبح ها که از خواب بیدار می شم انگار از خود جهنم برگشتم. حالا مثلن شب قبلش خیلی با خودم و برادر هام و دوست پصرم و جهان و کائنات و همه و همه در صلح و آشتی بودم. صبح اما ، دشمن قسم خورده ی همه ی آدم ها از خواب بیدار می شم. انگار که یک روز دیگه به من بخشیده شده تنها به این شرط که پاچه ی همه رو گاز بگیرم یه دور. بعد به خودم گیر می دم. به قیافه ام ، به ریختم به همه ی وجودم  و به همه ی کارام. بعد هی گشنه ام می شه میشینم غذا می خورم. توی خونه غذا تموم شه زنگ می زنم بیارن. میارن اما می بینم دوست دارم نیمرو بخورم. به سرم می زنه گیاه خوار شم،  انواع و اقسام سبزی ها رو خرد می کنم به عنوان سالاد می خورم شب که می شه بازم گشنمه و هوس کباب کردم. زنگ می زنم به برادرم که داری می آی برام یه سیخ کباب می خری؟ هر چی پیک و موتوری و رستوران هست تو این شهر، دیگه حداقل یه بار رو اومدن دم در خونه ی ما. یعنی توی خورد و خوراک خودم هم موندم. نمی دونم گیاه خوارم، گوشت خوارم چی ام اصلن من ؟ صبح تا غروب گیاه می خورم شب در حالی که از گشنگی رنگ به صورت ندارم ، گوشت تعذیه می کنم. دوست دارم یه مدت، یه ماه یه سال یه قرن، این توانایی به من داده شه که مدام گریه کنم. هر کی مرد من گریه کنم. هر کی شکست خورد من گریه کنم. هر کی دلش گرفت من گریه کنم. اما یه روز که دارم با گریه تقویم رو ورق می زنم ببینم امروز آخرین روز از گریه هامه. دیگه از فردا هر چی بشه من گریه نمی کنم. که دیگه سهم اشک های من از این دنیا تموم شده. که این اشک هم به لیست دراز نداشتن های من اضافه شده. صبح پا می شم گریه ام می گیره شب می خوام بخوابم گریه ام می گیره. و هیچ کدوم هم بی دلیل نیست. دلایل حذف شدنی نیستن اما گریه چرا. واقعن سر در نمی یارم دیگه آدمی که داره به گ.. می ره ، آدمی که به گ.. رفته اصلن، واسه چی باید گریه کنه همش؟