یه دوستی داریم که از گربه می ترسه. گربه که از کنارش رد می شه این باید پشت کسی قایم شه. باید بره یه گوشه. باید گربه رو بکنیمش توی اتاق در رو ببندیم. یه بار مست نشسته بود کف زمین توی خونه ای که گربه داشت. منم هوشیار نشسته بودم کنارش و حرف می زدیم. گربه هه اومد رد شد و دوستم تکون نخورد. نترسیده باشه انگار. گربه هه همون دور و بر ما چرخید و این همون وسط نشست. گفت می دونی چیه ؟ دیگه حال ندارم ازش بترسم. نه که نترسه. نه که شجاع شده باشه. نه که نشسته باشه و به این نتیجه رسیده باشه که چه ترسِ بی منطقی و هر ترسی ترس نیست. نه. اون فقط دیگه حال نداشت. خسته بود از ترسیدن. وگرنه همه چی هنوز همون قدر وحشتناک بود. حکایت این روزهای منم همین بود. دیدم اینقدر حجم اتفاقات زیاد هست که حتی می ترسم بهشون فکر کنم. به عاقبتم. به سرانجامم. به اینکه چی می شه. چی می شه؟ هیچی. زندگی ادامه داره. فرق من با بقیه ی توی عوض کردن محل زندگی هست. محل کار ، آدم ها دوست ها. همه چیزم رو عوض می کنم تا سرپوش بگذارم روی چیزهایی که نمی شه تغییرشون داد. تا بگم می شه تغییر داد اما عمیقن بدونم که نمی شه، که راهی نیست جز قبول واقعیت ها و اینکه باید منتظر بمونی تا یه روزی برسه که از ترسات خسته شی. که بدونی اون کربه هست و هرگز نمی ره. که تو و اون گربه با هم زیر یک سقف باید زندگی کنید و با هم بسازید. که تو اون و گربه اصلن یه وجود واحد هستید و نمی دونید . بیشتر از بیست ساعت توی هواپیما بودم و فقط چند دقیقه ترسیدم. توی اون چند دقیقه زدم زیر گریه. بعد فکر کردم همه چیز داره عوض می شه. توی روز راه افتاده بودم و بعد از بیست ساعت دنیا هنوز روز بود. آفتاب نمی رفت و شب نمی شد. هرگز به این دوری نبودم. فکر کردم کجا دارم می رم؟ ترسم بیشتر از هر زمان دیگه ای شد. اینقدر زیاد که گریه ام بند اومد و تا امروز دیگه گریه نکردم. مگه با چقدر گریه می شه مرهم گذاشت روی این ترس ؟ روی این دوری ؟ دیدم خستم. دیدم حالش رو ندارم دیگه. راه افتادم زندگی کنم. چرا بترسم اصلن ؟ حالم دو روزه خوبه. دو روزه خیال می کنم هر چی زحمت کشیدم نتیجه داده. دو روزه دارم می بینم به چیزی که خواستم رسیدم و اومدم جایی که دوست داشتم. بعد از پرواز طولانی پرچم اینجا رو دیدم که داشت توی بارون خیس می شد و تکون می خورد. دوباره خودم رو باور کردم. برای گربه م جا باز کردم. چرا که نه ؟ همه جای دنیا برای من و ترس هام جا هست.