دوست جدید

هم اتاقیم یه دختر کانادایی هست که از همون اول عاشقش شدم. یه صورت سبزه طور بانمکی داره که یه مقدار خفیفی آرایش می کنه. یه مظلومیت خاصی توی قیافش هست. برای لیسانس اینجاس و غروبا می ره سر کار و می گه امیدواره زودتر پولاش رو جمع کنه و یه خونه بگیره. من خیلی دوستش دارم. استایلش رو قیافه اش رو و نحوه ی صحبت کردنش با من که با یه جور مهربونی خاصی همراه. همه چیش رو دوست دارم و عاشقشم حتی جز اون لهجه ی گندش رو. توی این دانشگاه و این شهر من حرف نود درصد ملت رو می فهمم حالا شاید نتونم خوب جواب بدم ولی بابا می فهمم چی می گن که ! الا این دختر. یعنی جوری غلیظ صحبت می کنه بعد نه که آرومم حرف می زنه دیگه کشته منو. اکثر مواقع خودم رو به خریت می زنم چون دیگه واقعن روم نمی شه هی بگم وات و ساری و پاردن می و اکسکیوز و ال وبل ! خیلی دختر بزرگواری هست که همین الان بهم گفت که فردا دارم می رم قدم بزنم می تونم همه جا رو بهت نشون بدم اگه دوست داشته باشی. وقتی می یام می بینم توی اتاق نشسته  سریع هندزفری می کنم توی گوشم که یعنی من دارم آهنگ گوش می دم با من حرف نزن. واقعن دیگه نمی خوام بیش تر از این حیثیم بره. ولی خب از بس که اینا کولن از این جور چیزا ناراحت نمی شن که !! نهار و شامم روم نمی شه درست کنم آخه. اینا بر می دارم یه چیز می ریزن توی قابلمه دو مین دیگه آمادست تموم شده رفته پی کارش. حالا من مثل اون عمله ها باید چهار ساعت پای گاز واستم تا یه چیز آماده شه. دلم هوس ماکارونی های خودم رو کرده.اونجوری که همه چی می ریزم توی گوشتش و یه رنگ و طعم باحالی پیدا می کنه. ولی نه وقتش رو دارم و نه روم می شه واستم پای اجاق !! اینجا فقط زنای صد سال شوهر کرده وا می ستن غذا درست می کنن. اونم چی ؟ بر می دارن این ناگت مرغ رو می ندازن توی مایکرو می گن بیااااا ببین ما امشب کوک کردیم !!به هر حال،  الان شکمم داره قار و قور می کنه و دختر کانادایی داره لباسای مدل چیریکی می پوشه تا بره آخر هفته اش رو خوش بگذرونه و من منتظرم خونه خالی شه برم یه چیزی درست کنم و بخورم و بعد هم برم بشینم توی کتابخونه تا بقیه کارام رو بکنم ومنتظرم وقت رفتنش بهش یه لبخند بزرگ بزنم که با خودش خیال نکنه این دختر برای چی اینقدر مردم گریز و وحشی هست ! و اینکه واقعن دوست دارم باهاش دوست شم .