you did it

دوست پصرم مدت ها اصرار داشت که بیاد خاستگاری. من اما مخالفت می کردم و بهم می زدم قرار رو. هر بار باهاش بیرون بودم و بهم خوش می گذشت و حالم خوش بود از فرصت استفاده می کرد و تقویم گوشیش رو در می آورد و یه روز با هم انتخاب می کردیم که من توش راحت تر باشم و به همه چیم بخوره. آخر سر اینقدر طول می کشید تا دوتامون یادمون می رفت که این قراره بیاد خاستگاری. آخرین بار مسافرت بودم که بهم پیغام داد عه الان آلارم گوشیم زنگ زد که روز خاستگاری بوده امروز.

توی زندگی من بعضی چیزا از فرط مصیبت بودن به موضوع شادمانی و شوخی تبدیل شده. سر همین جریان خاستگاری من یک سال پیش شب و روزم گریه بود. به خودم می گفتم من که کسی رو ندارم. از خودم و اوضاعم خجالت می کشیدم و دوست داشتم آب شم و برم توی زمین، اما کسی نیاد برای این ادا و اطوارها. اما اون اوضاع من رو می دونست و از طرفی مصمم بود که باید بیاد و ول کن نبود. وارد مرحله ی انکار شدم یه مدتی. گفتم اینقدر اذیتش می کنم که بره. اما نرفت و می گفت باید بیام. کم کم گریه و زاری رو گذاشتم کنارو یه روز داداشم رو صدا کردم گفتم ببینید پسرا اینجوری شده و قضیه از این قراره.دیگه شبا با هم می نشستیم به ریش خودمون و اوضاع می خندیدیم. یه سال کنارش بودم و حالم خوب بود. ویزام که اومد می تونستم بزنم زیر همه چیز. بهش بگم فراموشم کنه و بگذرم ازش. اما فکر کردم و دیدم جهنم کردن زندگی اون آدم کار من نیست. تصمیم سختی بود اما قرار شد بیان خاستگاری.خاله ام رو صدا کردیم و موضوع رو بهش گفتیم. اونم خوشجال و خرم که باشه بیان.

رفتم یه پیراهن خریدم دویست و پنجاه تومن. نمی دونم به نظر شما گرونه یا نه اما برای من که داشتم هفته ی بعدش مهاجرت می کردم پول زیادی بود. خیلی خوشگل بودم توش اما. اون روز نیم ساعت قبل از اومدنشون تنم کردم. همه گفتن به به و چه چه. رفتم آینه قدی کمد رو باز کردم و توش خودم رو نگاه کردم و قربون صدقه ی خودم رفتم و یه چرخی زدم که پشتم رو ببینم که دیدم چی!! آقا این پیرهنه سایه می زد و عکس خرس ُ زردی که روی لباس زیرم بود ، پیدا بود. رنگم پرید و داد زدم که خاله چه کنم. خاله ی من آدم بیخیالیه. نشست روی مبل و زد زیر خنده. پاشم گذاشت روی پا که چیه مگه. خرسه دیگه...!!خلاصه که  با هزار زحمت حلش کردم.

از قبل اعلام کرده بودم که نه چای می برم و نه پذیرایی می کنم و حوصله ی این مراسم ها رو ندارم. خاله م و داداشم رفتن که چایی دم کنن. چند بار قوری برگشت و چای ریخت روی گاز. دوباره دم کردن. خاله م گفت تقصیر داداشم ِ و اومد روی مبل نشست گفت پس چرا نمی یان؟ مامانش جوونه ؟ خرس ِ کو ؟

اومدن، نشستن و رفتن و همه چیز خیلی خوب بود. همه عاشق ما سه تا بچه شدن. که چه خوبیم. که چه خوشگلیم. که چه قوی بودیم پای این همه درد. که چه خرس هامون پیدا نیست..هیچ چیز اونقدری که فکر می کردم دردناک نبود. خیلی فکر کردم جای مامانم خالیه. اگه اون بود قوری بر نمی گشت و خرس لباس زیر من پیدا نمی شد. اما این جای خالی رو نمی شه پر کرد ،درست در حالیکه من مجبورم زندگی کنم.  کسی توی زندگیم اومده بود که منو وادار به کاری کنه که هیچوقت فکر نمی کردم قادر به انجامش بشم اونم درست در حالیکه همه چیز برای بهم زدن مهیا بود. قبول کردنم برا ی این نبود که می خواستم شوهر کنم یا چی . می خواستم یه بار برای همیشه به این درد ِ لعنتی به این ترس مواجهه با این موضوع پایان بدم. آخه تا کی می خواستم از خودم خجالت بکشم؟ تا کی می خواستم بگم با جای خالی ِ مامانم اون جا چه کنم. اون وسط نه گریه ام گرفت نه خجالت کشیدم و نه ناراحت بودم. همه چیز تموم شده بود. گریه ها و غصه های مربوط به این مساله برای همیشه از زندگی من رفتن. برای همیشه. یه سیاهی از توی قلبم پاک شد. برای منی که دارم توی ناشناخته ها و نا مطمئن ها حرکت می کنم به گمونم حذف یه ترس هم خودش قدم مهمی باشه. جا باید برای ترسای جدید باز بشه دیگه خلاصه.