در تنم زخم و نخ فراوان است/ سر هر نخ برای پرواز است

موبایلم سر ظهر اینجا زنگ خورد. صدای یه مردی اومد که ببخشید یه چند لحظه گوشی. بعدش صدای بابام اومد که الو. چه عجب جواب دادی دخترم. اون وسط فکر کردم ساعت یازده دوازده شب ایران، از کی خواسته بیاد براش شماره بگیره ؟ تازه خودش مگه چشه؟ سواد نداره؟ چشش نمی بینه؟  با تلفن تا حالا کار نکرده؟ رفته یکی رو صدا زده بیا شماره ی دخترم رو بگیر باهاش حرف بزنم؟ بهش گفتم کلاس دارم و قطع کردم. و کلاس هم داشتم واقعن. این کلاس هم مربوط به یه درسی بود که برای همه ی دانشجوهای دکترا  برگزار می کنن به اسم چگونه یک دانشمند خوب باشیم. توی کلاسِ دانشمند های خوب ،همش حواسم به خودم بود، به پدرم بود و به زندگی ای که از ما تباه کرده بود. یاد حرف برادرم افتادم که بهم گفته بود تو می خوای ازش متنفر باشی اما حالا که پیر شده نمی تونی . بهش گفته بودم که هیچوقت ازش متنفر نبودم. همونطور که هیچوقت از کس دیگه ای متنفر نبودم.زندگی من رو رید و این زندگی دیگه هیچوقت به من بر نمی گرده. تنفر درد منو دوا نکرده هیچوقت.  اون دختر بچه ی توی وجودم هنوز می خواد که همه ی این سال ها رو و اون همه بدی که ازش دیده رو فراموش کنه. شاید بتونه. شاید تونسته حتی. اما فراموشی هم چیزی رو عوض نمی کنه. سال های رفته و اتفاق های افتاده حقیقت زندگی منن. هسته ی اصلی هویت منن. و بدترین معامله ی دنیا رو همین پدر با ماها کرد و شکل زندگی ما رو برای همیشه تغییر داد.

اقیانوس ها و دشت ها رو که رد کنی، چیزی عوض نمی شه. هنوز همون آدمی و غصه ها همون غصه هان. اما دوری آدم رو دل نازک می کنه. اینقدر از خودش و بدی هاش دور شدم که محو نه ، اما کوچیک می بینمشون . احساس می کنم توی بیست و هشت سالگی فرسنگ ها دورتر از خونه و محل زندگیم، صاحب یه پدر پیر شدم که داره سعی می کنه اختلاف زمانی ها رو درک کنه و ساعت درستی تماس بگیره. دارم خودم رو دلداری می دم که هیچوقت ذاتن آدم بدی نبوده که خودش هم محصول یه سری اشتباه و کمبودهای بزرگ بود.

توی کلاس دانشمندهای خوب امروز فهمیدم که پدرم محرک اولیه من برای همه ی پیشرفت هام بوده. از همون نوجوونی می خواستم از دستش فرار کنم. می خواستم دور شم ازش. می خواستم نباشه و نبینمش و صداش رو نشنوم. برای همین سال ها زحمت کشیدم و برای فرارم و پیروزیم نقشه کشیدم. ازخشکی ها و  اقیانوس ها گذشتم   تا ازاون سر دنیا و  کلاس دانشمندهای خوب سر در بیارم تا توش بفهمم دیگه نمی خوام که هیچوقت " نبینمش". که چقدر توی همه ی این سال ها لازم داشتم بهم زنگ بزنه. که باید همیشه ازش دور بمونم،خیلی دور باشم  اما باشه ، و این تنها شکلی هست که می تونم یکی از والدینم رو داشته باشم و همانا داستان زندگی من از غمگین ترین هاست.

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 05:04 http://zarrafeam.persianblog.ir

همش مه از زندگی اونجا مینویسی منم جا میخورم که عه!واقعن گیلدا رفته...منم باید با خودم تمرین کنم که انگار رفتی تهران دیگه

:)))))
آره سارا فک کنم اصلن رفتم تهران !

اشتباهی سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 16:57

گیلدا امیدوارم جای جدید شادی برات به همراه داشته باشه و آرامش زیاد...با همه وجود ارزو می کنم که خوب باشی چشمام رو می بندم و قاصدک آرزوم رو می فرستم به سمتت...

ممنون ازت دوست خوبم قاصدکت داره می یاد از دور می بینمش

نوشین سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 12:41

2ساله میخونمت ولی کامنت نزاشتم بهت میبالم
آرزوی شادی و رضایت وسربلندیتو دارم
منودوستت بدون

مرسی دوستم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.