حواس پرت

دیشب شب خوبی بود. می تونست خیلی بهتر هم باشه اگه من کلیدم رو جا نگذاشته بودم خونه. تمام دیشب توی فکرم بود شب رو کجا باید علاف بشم و از کجا معلوم که صبح دخترها باشن تا در رو برام باز کنن. با حدود سی نفر از بچه هایی که اینجا هستن رفته بودیم یه دریاچه ای برای کمپینگ. اونجا پر از آهو و سنجاب بود و هوا هم خیلی خوب بود. آمریکایی های اون دور و بر ساعت ده شب چراغایی که روی سرشون بود رو خاموش کردن و خوابیدن. اما بچه ها تازه شروع کرده بودن به گیتار زدن و  آواز خوندن. برای همین چند تا آمریکایی پا شدن اومدن توی گروه ما نشستن. البته به حدی مست بودن که باید مواظب می شدیم که پرت نشن توی آتیش. اینجور مسائل اینجا جریمه های ناجوری داره. چند بار هم کم/یته :دی اومد بهمون گفت من صداتون رو از دو جاده بالاتر می شنوم و این یعنی صداتون برای همسایه هاتون خیلی بلنده. خلاصه مجبور شدیم صدامون رو بیاریم پایین.  یه پسری  از دوستای قدیمی خودم اینجا و توی آپارتمان ما زندگی می کنه. به هر حال شب مجبور شدم برم توی اتاق اون بخوابم. همخونه هاش هم دو سه تا سیاه پوست و ژاپنی هستن. بعد این دوست  من  اونجا بطری بطری می نداخت بالا  و من داشتم حرص می خوردم که چطور شب برم توی اتاق این بخوابم. خلاصه وقتی رسیدیم به طبقه ی اینها، 3 تا پسر سیاه پوست جلو در آسانسور نشسته بودن. اینم که ملنگ ، گیر داد که اینها گناه دارن بکذار بگیم بیان تو اینا هم امشب اینجا بخوابن. بهش  گفتم عزیزم حالا یه امشب رو بگذروقتی قراره من بیام آخه ما چه می دونیم اینا کی هستن. الا و بلا که نه گنا ه داره. رفت صداشون کنه که بیان ولی وسط راه برگشت. گفتم چی شد؟ گفت آخه من چه می دونم اینا کی ان؟ نیان فلامون کنن؟ خلاصه خدارو شکر کردم و اومدم داخل. همه خوابیده بودن. ازش یه ملافه خواستم که پهن کنم و بخوابم. اصرار که نه بیا با هم روی تخت بخوابیم. بهش گفتم نمی شه و ولم کن. گفت بیا تو هم مثل خواهرم بغلت می کنم و می خوابم. گفتم از لطفش ممنونم و یه ملافه بده تا من بتونم بکپم. ملافه رو گرفتم. اونم با همون وضع خوابید روی تختش و در کسری از ثانیه بیهوش شد.منم به زور خوابم برد و صبح اول از همه شون از اونجا در رفتم. و شانس آوردم که دخترها در رو باز کردن و من الان رسیدم توی خونه. خیلی حواس پرت شدم و واقعن اینجا جای گیجی و حواس پرتی نیست.نمی دونم درمانی داره یا نه؟