دوستم اون شب توی  اون جمع به محض اینکه مست شد شروع کرد به آواز خوندن.صداش خوب بود . نمی دونستم. با شعرهای چارتار شروع کرد. آشوبم، باران تویی و خوشا به من. دو تا بطری دیگه زد که وسط حرف زدن یکی گفت می خوام شعر بخونم. یه شعری بخونم که مامانم همیشه می خونه. این شعر رو برای اون می خونم و تقدیم کرد به مامانش. با شناخت کم و بیش زیادی که ازش دارم توی این چهار سال می دونم پسر خانواده دوستیه. که خیلی به مادر و خواهرش وابستست. دیشب ساعت 10 روی صندلی های کنار حوض توی تاریکی نشسته بودم که سر و کله اش پیدا شد. گفت احساس می کنم سختی هام داره شروع می شه. گفتم چرا ؟ یه کم این ور و اون ور رو نگاه کرد و گفت دلم برای مامانم تنگ شده. کمی دلداریش دادم. خواستم بگم منم دلم تنگ شده ولی نگفتم. اونم چیزی نمی دونه و چیزی هم نپرسید. ولی شاید با خودش تعجب کنه. شرایط مزخرفی بود. نمی تونی از دلتنگی برای کسی که مرده با کسی که دلتنگ مرده ای نیست حرف بزنی. درست مثل اینه توی مریخ فرود بیای و تلاش کنی با آدم فضایی ها حرف بزنی. کسی نمی فهمه تو چی می گی. برای همین ترجیح دادم ساکت بمونم و نگم که قلبم از چه دلتنگی های بزرگی پاره پارست.