باد و طوفانی که هم تصمیم کوچت میوزند/ از تمام رد پاهاشان پشیمان میشوند

یه تیکه فیلم توی صفحه ی کسی دیدم از بارون امروزه یا دیروز شهرم. بارون و رعد و برقی که همیشه اول پاییز های زندگی من رو گلی و خیس می کرد. بارون و هوای خنک، از فرسنگ ها فاصله از توی منیتور خورد توی صورتم. حسش کردم. دلم نخواست اونجا باشم. چون اونجا بودم. بخشی از من همیشه پشت پنجره ی اتاقم نشسته و داره بارون رو نگاه می کنه. داره به صدای رعد و برق گوش می ده.  داره به سال ها غصه فکر می کنه. من هیچوقت اون خونه رو ترک نمی کنم. روح من با خونه ی مادرم گره خورده. با پنجره ی اتاقم. با بارون های پاییز و حضور پسرها. اینا تنها چیزایی هستن که از تمام گذشته ام می خوام. کاش آدمیزاد صاحب اختیار گذشته هاش بود لااقل. که دردی اگر کشیده، بشه که روزی به دلخواه فراموشش کنه. کاش می شد مثل کلاسی که تعطیل شده و تو تکلیفت رو انجام دادی، کوله ات رو برداری و بگی آقا من غصه هام رو خورم، می تونم بقیه ام رو جمع کنم و برای همیشه برم؟