الو مایکروسافت؟

امروز کارم شروع شده بود تقریبن. لازم داشتیم چیزی جایی فیکس بشه که توضیحش از حوصله ی این وبلاگ خارج ِ. استادم گفت امروز کار تو این هست که یه چیزی براش طراحی کنی. بعد ایده ی ذهنی خودش رو هم گفت. بعد بهم گفت من می رم تو هم بشین فکر کن. ببین که می تونیم چی بسازیم برای این قسمت. ادامه داد برای ساخت می تونیم از چند تا از آندرگرد ها استفاده کنیم که بیان به کمکت. آخه می دونم که دخترا زیاد تو این چیزا خوب نیستن. خندیدم گفتم باهات موافق نیستم در حالیکه توی دلم داشتم زار می زدم که حتی ایده ای هم ندارم ! خلاصه استادم رفت و من رو توی آزمایشگاه با در و تخته و چوب و پاره آهن و یه سری وسایل دیجیتال تنها گذاشت تا من فکر کنم. واقعن به چی باید فکر می کردم؟ به مفهموم انتزاعی توی سر استادم؟ داره بهم حقوق می ده که به هر چی اون می خواد فکر کنم بنابراین باید مشکلاتش رو حل کنم. چند تا عکس گرفتم و فرستادم به چند نفر که می دونستم یه چیزایی بلدن، از جمله داداش خودم. داداشم بلافاصله عکس یه بشقاب پر از ماکارونی فرستاد که فعلن مشغولم. چند تا هم ایده ی ترسناک گرفتم. مفصل با چند درجه ی آزادی ؟ کام آن. همون موقع اون بشری که اون بار رفتم باهاش بار پیغام زد که چرا دفترت نیستی؟ گفتم که آزمایشگاهم. پشت در بود! گفت در رو باز کن. این آدم داره دکترای سازه می گیره سال دوم هست. ولی ندیدم بشینه درس بخونه یا نگرانی داشته باشه. همیشه ناهار ها می ره بیرون و به منم می گه بیا. شب ها هم می گه بیا بریم استار باکس. بهش یه بار گفتم که اگه قرار باشه اینجوری پیش برم تا آخر ماه نمی رسم حتی پول اجاره خونه رو بدم ! در رو باز کردم و بی خیالانه اومد تو. بهش گفتم یه مشکلی دارم و باید همچین چیزی بسازم. چند تا سوال مسخره پرسید. لجم گرفت از سوالای بی ربطش. در عرض نیم ثانیه بعد چیزی که می خواستم رو از تو نت پیدا کرد. یعنی یه دستگاه با همون کارایی ها. بهش گفتم بیخود نیست که می گن همیشه تنبل ها بهترین ایده ها رو دارن. گفت دست شما درد نگنه دیگه. وقتی به استادم نشون دادم وسیله رو خیلی ذوق زده شد. گفت همون چیزی هست که می خواستم. خیلی کارت رو خوب انجام دادی. توی دلم گفتم شاید  نتونم اون ایده ی فضایی تو رو اجرا کنم. شاید اصلن به ذهنم نرسه دنبال چی باید بگردم. عوضش دوستای بیخیالی دارم که از تنبلی و گشادی همیشه راه های خوبی دارن . هاهاها.