امروز فهمیدم پدر دختری که می شناختمش خودکشی کرده.یه مرد شصت ساله. آزرده خاطری و بهت اسم حالی بود که داشتم. بعدش این رو جایی خوندم. نامه ی پدری رو به مرگ، برای دختر خونده اش.
"کلی، عزیزم،
خیلی متاسفم که آن طور که دلم میخواهد شاهد بزرگشدنات نخواهم بود. لطفا نه زندگی را مقصر بدان و نه هیچ کس دیگر را، چرا که به سادگی، بسیاری از فاکتورهای زندگی به شانس وابسته است، همین! ای کاش تو مرا در حال رنج کشیدن نمیدیدی و شرایط طور دیگری بود، ولی کاری نمیتوان کرد.
بیشتر پدر و دخترها دهههای درازی دارند که دور میز آشپزخانه بنشینند، از گرمای لیوان قهوه در دستشان لذت ببرند و پدرها، دختران خود را نصیحت خواهند کرد اما ما چنین فرصتی نداریم. قرار نیست من تو را اولین روز مدرسه برسانم، یا پس از اولین قرار عاشقانهات به دنبالت بیایم، وقتی دلشکستهای در آغوشت بگیرم و روز فارغالتحصیلی با تو شادی کنم. "
روی این کره خاکی درد و رنج تمومی نداره. بچه ها رنج پدر مادرها رو می بینن و اونا رنج کشیدن بچه ها رو. ولی ماها همچنان عطش زایمان و تولید مثل داریم. یکی مثل خودمون، دو تا مثل خودمون، ده ها نفر مثل خودمون.