tell me another story

امروز داشت می گفت یه جا رفتیم مهمونی. صاحب مجلس مامانت رو می شناخت. شروع کرده بود به تعریف کردن از مامانت. پرسیدم چی می گفت؟ گفت می گفتن که چقدر مادرت خانوم بوده. پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ یه سری حرفهای کلی زد. بازم پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ بازم حرفای کلی. چقدر نیاز دارم به جزییات، به شنیدن مشخصات مادرم از زبان دیگران. به اینکه برام بگن اون چه شکلی بود و چه حرفایی به اونا زده بود و چه خاطره های خوبی ازش دارن. خاطرم شده مثل یه آلبوم قدیمی که از زیر خاک ها بیرون آوردنش، همش گنگ و تیره و مربوط به روزهای نامعلوم، پر از کله های بریده از تنه ی توی عکس ها. آدم هایی که نباید می بودن و بودن. جای خالی بعضی ها توی خیلی از عکس ها. خاطرم آشفتست. خاطرات بدی دارم و این رو نمی شه کاریش کرد.

دوست دارم از روزهای خوب مادرم بشنوم. وقتایی که حالش خوب بود و نه چند سالی که رنج کشیدنش و مردنش رو دیدم. سال های بدون دردش و روزهایی که مثل خانوم زندگی کرده بود. که چقدر خوبه برام خاطره های همه پر از خوبی مادر منه. کاش مثل یه دختر بچه ی کوچیک کسی منو روی پاهاش می خوابوند و برام دوباره از اول قصه تعریف می کرد. داستان زندگی خودم رو وقتی خیلی از اتفاق ها نیفتاده بود.

و نوشتن یه مشق بی فایده. " کاش نمرده بودی" روزی صد بار، نقطه سر خط.