friends never say goodbye

روی تختم دراز کشیده بودم  و تا خرخره زیر پتو بودم. دختر هم اتاقیم اومد تو، با کت و دامنی که مشکی بود و روش اسمش رو با رنگ قرمز دوخته بودن. معلوم بود که داره از ارتش بر می گرده. همراهش یه مردی اومد توی اتاق. جوون بود شاید یه چیزی در حدود سی و هفت ، سی و هشت. دختره گفت هی ایز مای دد. گفتم نایس تو میت یو و بهش نگاه کردم. اینقدر جوون بود که می تونست جای دوست پسر من باشه حتی . نشستم روی تخت نگاهشون کردم. چشمم رو مالیدم ببینم درست دیدم یا نه؟ مرده یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود . توی گردنش، روی شونه هاش پر از مدال بود. مدال های طلایی با بندهای قرمز. بهش خیلی چیزا آویزون بود. مرده ترکیبی بود از مشکی و قرمز و مدال های طلایی. خودش هم لابد مثل دخترش از جوونی توی ارتش بوده تا تونسته اون همه مدال برای خودش جمع کنه و همه رو به خودش آویزوون کنه و باهاشون بره این ور و اون ور. فکر کردم لابد وقتی شانزده سالش بود این بچه رو درست کرده. بعد هم پاشده رفته مدال جمع کرده. مرده گفت تختت خیلی نزدیک به سقف هست مواظب باش سرت رو نزنی بهش. گفتم معمولن دستم می خوره به سقف و خواستم بگم دستم زخم شده. "زخم" رو یادم نمی اومد چی می شه. زل زد که ادامه ی حرفم رو بشنوه. ولی من یادم نمی اومد. دخترش ادامه داد که سر من هم خورده و اینجا ساکسه. گفتم که آره ساکسه و دراز کشیدم. به دوستم پیغام زدم که مردی با این مشخصات اینجاست. گفتبه نظرم می آد جن اومده توی اتاقت. دیدم راست می گه. فقط یه جن می تونه این همه به خودش مدال آویزون کنه و بیاد توی اتاق آدم  و بابای یه دختری مثل این دختر باشه. دوباره تا خرخره رفتم زیر پتو. داشت می رفت گفت سی یو لیدر. گفتم گودبای.