شت

هزار تا میل و اشتیاق متضاد با هم تو وجودم هست. هزار تا چیز متناقض هست که دوست دارم بشم و اتفاقن یکی از لذت هایی که از خودم می برم همین فرق دار بودنه همه ی خواسته هام با هم هست و تلاش برای اینکه همه رو با هم برآورده کنم. همونقدری که از آهنگ های سنتی لذت می برم و باهاش حال می کنم از ضد باضی هم لذت می برم . همونقدر که دوست دارم توی همین کشور یه استاد خاص و با کمالات و جمالات باشم که همه ی دانشجوهام منو الگو قرار بدن و به نظرشون من تو کار خودم خاص و عالی باشم، همونقدر هم میل به این دارم که آخر هفته ها در حالیکه از زور مستی نمی تونم از توی بار بیام بیرون یکی بیاد و منو تا خونه حمل کنه. همه ی اینها تناقض های منه که دوست ندارم هیچکدوم به نفع اون یکی کنار برن. اما بازم ته همه ی اینها نمی دونم چرا خواسته ی نهایی م اینه که یه روزی به دلخواه خودم روی این کره ی خاکی شغل گریه کردن رو انتخاب کنم. چیزی که هنوز می خوام همینه. اینکه بشینم و بی وقفه گریه کنم و دیگه این سوال برام پیش نیاد که چرا گریه کردن من تمومی نداره؟ دیگه اون موقع می دونم تمومی نداره چون نباید داشته باشه. چون کار من همینه. چون دلم می خواد واقعن. یه میل بی نهایت عجیب برای سوگواری کردن. برای چیزایی که فکر می کنم نباید از دست می دادم. که این همه علم و دانش و کتاب و سخن بزرگان نتونست منو قانع کنه گذشته ها رو باید توی گذشته ها ول کرد و یا اینکه ادم ها همه یه روزی می میرند. اینکه همه ی آدم ها یه روزی می میرن تسکینی برای  این درد که مادرت مظلوم و با رنج کشیدن مرد و تو نتونستی کاری بکنی، نیست.  زورم به نظم جهان نمی رسه. سخن بزرگی ندارم .به دنبال عدالت نیستم. یه تقویم پیشرفته ی بیولوژیک توی بدنم دارم که از چند شب پیش یادم انداخت چند روز دیگه چهارمین سالگرد مادرم هست. که این چند شب بی اینکه بخوام یا اراده کنم قلبم از یه غم عجیبی و چشمم از اشک پره. چهار سال پیش همین روزها روزهای دردناکی رو داشتم که هنوزم که هنوزه دردش از وجودم نرفته و نمی ره.