im not mad, i just hate you

امروز در کشوی میز دفترم رو باز کردم تا لپ تاپ استادم رو دربیارم و باهاش کارم رو انجام بدم. استاد ِ سه تا لپ تاپ به علاوه ی چند تا دوربین و یه سری تجهیزاتش رو داده به من تا باهاش کار کنیم. خیلی از این کارها گروهی هست و جز من چندین نفر دیگه از همه ی این وسایل استفاده می کنن. وقتی در کشو رو باز کردم دیدم مک بوک سرجاش نیست. به دو نفر از کسایی که بیشترین رفت و آمد رو به اونجا دارن مسیج زدم. جواب نه بود. به استادم میل زدم گفت من هم ندارم. سرتون رو درد نیارم. یه آبروریزی بازی در آوردم. اولش که گریه کردم. بعدش یکی ازپسرای ایرانی  اومد منو توی اون وضعیت دید. ایمیل رو برای بقیه ی گروه سی سی کرد و گفت مطمئنه که لپ تاپ دست یکی از همین بچه هاس و ازم خواست مسخره بازی در نیارم. همش فکر می کردم اگر این رو دزدیده باشن چقدر برای من بد می شه. دوستم بهم می گفت حتی اگه دزدیده باشن هم به من ربطی نداره و من بابت نگهداری از وسایلی که توی جایی هستن که همه کلیدش رو دارن مسئول نیستم. اما من دائم داشتم به این فکر می کردم که این اتفاق برای من یه فاجعه است و وای اگه گم شه همه ی تقصیرها گردن من هست و من رو به خاطر همین  اخراج می کنن و از این دست توهماتی که همه ی عمر با خودم کشیدم این طرف و اون طرف. یعنی حتی به این هم فکر کردم که مگه اون لپ تاپ کوفتی چقدر پولش هست؟ می تونم ده تا بخرم بندازم جلوی همشون. اما مشکل این ها نبود. مشکل اینه که می ترسم. از آینده. و این ترس انگار قرار نیست هیچوقت من رو رها کنه. اینکه هیچوقت نخواستم یه جا پا بند بشم رو خودم انتخاب کردم. خودم خواستم که همیشه بین آسمون و زمین معلق بمونم و جایی نداشته باشم و تعهدی نداشته باشم و باید پای لرزش هم بمونم و می مونم هم. به هر حال اون پسر آمریکایی ایمیل زد که آی هو اِت.