من می خوام یه دست گل به آب بدم/ آرزوهامو به یه سراب بدم

همیشه وقتی می درینکم بعدش احساس می کنم این بار دیگه می میرم و به شدت می ترسم بعدش می دونم هیچی نمی شه اما بازم می ترسم و همون موقع به خودم قول می دم دیگه نخورم و ولی بازم می خورم و این چرخه ادامه داره. دیشب واقعن دیگه حالم بد شده بود. حال بدم از دو جهت بود. یکی اینکه سر و دلم به شدت درد می کرد و دیگه اینکه اینجا هزینه ی دکتر و دوا و درمون چیزه افتضاحی هست که خب من ترجیح می دم بمیرم تا اون پول ها رو بدم. برای همین حالم بد بود واقعن و به غلط کردن افتاده بودم. روده هام می پیچید و سوزش معده داشتم. نصفه یه بطری رو مثل یه مرد خورده بودم و حواسم به دوستم بود که کمتر از من بخوره چون قرار بود من رو برسونه برای همین فداکاری کرده بودم به نوعی. یه دوست محترمی دارم که همون موقع از ایران یه پیغام بهم داد و یه چیزی ازم خواست. بهش گفتم که حالم  خوب نیست واقعن و خیلی  ترسیدم. گفت نترس چیزی نمی شه. ولی ترس رو نمی تونستم از توی جمله هام قایم کنم. گفتم فشارم پایین و دلم درد می کنه. گفت برو دستشویی. از وقتی اومده بودم یه راست توی دستشویی بودم تا اون آب ها رو خالی کنم. بهش گفتم رفتم. گفت بازم برو برای محتویات روده. خواستم مودب باشم. گفتم شماره یک یا دو ؟ گفت دو. یادم می یاد نشستم کف زمین و ریسه رفتم چون یادم نمی اومد شماره دو کدوم بود. بهش گفتم شماره دو کدوم بود؟ اونم یه چند تا آیکون تعجب و عصبانی و افسردگی فرستاد و بعدش نوشت بابا برو برین دیگه. تا صبح داشتم می خندیدم که مجبور شده اینجوری بگه. خلاصه که گذشت و امروز هم همچین اوکی نیستم و سر کلاس چرت می زدم چون تا صبح سرم گیج می رفت و مطمئن بود دارم می میرم و به این فکر می کردم که کلی پول حمل جنازه ام می شه تا ایران و این دیگه چه کاری بود من کردم و اگه استادم من رو ببینه حتمن اخراجم می کنه و من مجبور می شم دوباره اپلای کنم و الا آخر. به هر حال دیگه نمی خوام زیاده روی کنم چون متاسفانه اون ژن الکلی شدن توی من هست و کلن هم من موجودی عجیب با یه کله ی شق و ماجراجو و یه زندگی ناپایدار هستم که باید خیلی مراقب خودم باشم و گرنه عن قریب هست که یه کاری دست خودم بدم.