شک نکن من که هیچ، آسمانم زمین می خورد

شدم مثل مادر یتیمان  این پیرزن های بیچاره ای که خودشون نون شب ندارن ولی دل نگرون شکم گرسنه ی پسر مردم ان. دلم نگران شکم پسرهای مردم شده. پسرهای مردم منو یاد برادرام می ندازن. هی فکر می کنم الان تنها خونه نشستن غذا هم ندارن بخورن باید زنگ بزنن پیتزا سفارش بدن یا الا ن که داداشم سرما خورده کی یه کاسه سوپ می ده دستش؟ می رم یه کاسه سوپ می دم دست پسر مردم. زنگ می زنم فلانی تو نهار خوردی ؟ نهار نخوردی بیا من غذای اضافه دارم. تو بعد از فوتبال بیا شامت رو ریختم رو ظرف در دار بیا بگیر بعد بخواب. برام هم مهم نیست این پسر مردم تا دو ساعت پیش توی دنس کلاب داشته می/ مالونده. چه کنم؟ به من چه؟ من پیرزنی ام که می خوام یه جوری دردهای خودم رو تسکین بدم که از بار عاطفی روی روان خودم کم کنم. اونایی که منو می شناسن می دونن من دستم به این کارا نمی رفت. بشینم برای کسی غذا درست کنم ؟ من ؟اونم برای پسر ها ؟  حالا که می خوام برنج دم کنم دو  پیمونه اضافه تر.به خاطر فرشته هایی توی تن داداشای من . به خاطر مردهای خوب دنیا.به خاطر پدرم که پدر خوبی نبود و نیست اما تنهاست.که اونم توی غذاهای خودش وا مونده. که با کارهاش هر کدوممون رو یه گوشه ای از دنیا آواره کرده.به خاطر همه ی مردهای تنها. به خاطر همه ی اشتباهای خونه خراب کنشون.   به خاطر همه ی پسرهای تنهای دنیا. به خاطر همه ی آدمای تنهای دنیا اصلن.