آسمانی به سرم نیست/ از بهاران خبرم نیست

به عنوان یه دختر بیست و هشت ساله میزان تجربیاتم بد نیست. یعنی من همیشه اهل تجربه کردن بودم و علاقمند به اینکه سرم رو توی هر سوراخی بکنم. خب از وقتی اومدم اینجا میزان و نوع تجربیاتم عوض شده. این چند روز رو توی یه ایالت دیگه برای کنفرانسی بودم که براش یه اسکالرشیپ برنده شده بودم. این چند روز واقعن خاص و خوب بود و یه برگ گنده از صفحه ی زندگیم رو ورق زد. قاطی آدم های کله گنده نشستم و با دخترهای یونیکی آشنا شدم که شاید روزی به  خصوص از  یکی شون که اسمش ناتالی بود نوشتم. شاید باید بنویسم از همه ی این روزهای هیجان انگیزی که داشتم. فکر می کنم حق این وبلاگ باشه لااقل.  که توش همیشه از غصه هام نوشتم که اصلن روزی شروع به نوشتن این وبلاگ کردم که به بن بست رسیده بودم و هرگز برای خودم راه نجاتی رو متصور نبودم و فکر می کردم که توی این غم و سیاهی ای که زندگیم رو گرفته غرق و تباه می شم. اظهار نطر در مورد اینکه آیا غرق و تباه شدم رو به بعدها باید واگذار کرد اما واقعیت اینجاس که دارم روزهای تازه ای رو تجربه می کنم که از جنس گذشته نیست و هیچ خری توش به گذشته ی من اهمیتی نمی ده. هر چی هست حال و آینده است. تو این چند روز با چیزای مختلفی روبه رو شدم که همه برام جدید و خاص بودن. یه جا خونده بودم که شجاعت معنیش این نیست که نترسی، معنیش اینه که بترسی ولی انجامش بدی و با این تعریف از شجاعت، من آدم شجاعی هستم. صحبت از ترس نیست. صحبت از درده. یه دردی توی من هست، یه زخمی، یه استخوونی لای زخم ، که خوب نمی شه. که ولم نمی کنه. امروز توی شلوغی و سرخوشی  وحشتناک آمریکایی های بی خیال و درانک که درد و ناراحتی توی دفترچه ی لغاتشون معنی نشده، یه لحظه گم شدم. هیچ زبانی رو بلد نبودم. غریبه بودم.زبان مادری نداشتم حتی. فقط با خودم فکر می کردم کدوم سخت تر بود؟ اینکه می موندم توی خونه و خیالم راحت بود که یکی از همین روزها یکی هست که بیاد منو بگیره و من بشم زن یه نفر دیگه و خیلی از مسئولیت ها رو بندازم گردن اون، یا اینکه خودم رو کول کنم بیارم یه سر دیگه از دنیا تا فرار کرده باشم و یه روزی ببینم که نتونستم فرار کنم؟ که فرسخ ها فاصله منو از اون چیزایی که می ترسم دور نکرده. که از چیزی که ازش می ترسم توی وجودمه. که همه جا با منه. از راهی که اومدم راضی ام. هزار بار دیگه دنیا بیام همین راه رو می آم. ولی زندگی سخته دوستان. هر جا باشین سخته.
نظرات 12 + ارسال نظر
ویرگول جمعه 22 آبان 1394 ساعت 21:01 http://thecomma.blogsky.com

چقدر ردیکرد استادت به اون چیزی که میخواست از دستش خلاص شه جالب بود...:دی
1-چی بود؟
2-طبف فرمایش شما میگردم دنبال اولین کامنتدونی باز:دی

نمی دونم والا هنوز امروز رفتم دیدم رو میزشه :دی
ممنون :)

fairy جمعه 22 آبان 1394 ساعت 19:51

چون از گوگل پول میگیرم :))))

اون "یکی" چقدر شبیه منه حرفاش. چقدر آدم مردد در جهان متل من هست

اوهوم

نازی جمعه 22 آبان 1394 ساعت 12:51

نه عزیزم من نازی جدید هستم
دو سه روزه که با وبلاگت آشنا شدم
خوب پس از این به بعد من با این اسم کامنت میذارم تا اشتباه نشه:
*نازی*

:)))
باااشه
مرسی :)

نازی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 21:53

من با سرچ "حوصله دنیا رو ندارم" به وبلاگ قبلیت رسیدم. بعد اومدم اینجا
بعدش اصلا یادم رفت که حوصله نداشتم
نوشته هات رو دوست دارم

تو همون نازی قدیمی هستی ؟؟

یکی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 16:58

خوشحالم که با ترس هات روبرو شدی. از موفقیت توی درس بیشتر از این خوشحالم. چون برای خودم هم همین طوره. من هم الان مرددم. بین موندن اینجا و شاید بودن کسی در کنارم یا از اینجا رفتن و خودم را پیدا کردن. یک جور رها شدن تا خودم را بشناسم. من هم 27 سالمه و آمریکا آمدن و جدا شدن از شرایط امن اینجا برام ترس داره. بیش از درس میخواهم دنیای نو را تجربه کنم.

اوهوم.. می فهمم.. :)

ویرگول پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 00:24 http://thecomma.blogsky.com

یکی سرچ کرده ستدرم نیکولا چیست رسیده به وبلاگ من:))

:دی.. سرچاشون تو حلقم

memol چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 06:49 http://ona7.blogfa.com

سلام...خواننده‌ی خیلی قدیمی روشن میشه :)))
عزیزم منم فکر میکنم که تو جایی و در موقعیتی هستی که لیاقتشو داری...منم فکر میکنم تو خیلی قوی‌ای...برات بهترینها رو آرزو دارم شاهزاده خانوم :******

به به.. مرسی خواننده ی قدیمی روشن :*

fairyy سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 17:48

اون که با سرچ شاهزاده خانم میاد منم

اه :دی
چرا آدرسم رو نمی زنی خب ؟

El سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 10:45

من عصبی می شم! یعنی واقعن گریه م میاد! هروقت می خونمت به طرز مزخرفی می بینم دوس ندارم برم دیگه! بعد نمی فهمم این حس چرا و از کجا میاد! چون تو چیز بدی ننوشتی حتی که بخواد رو تاثیر منفی بذاره... دوس ندارم اونجا باشم... اینجام دوس ندارم باشم... پس کجا برم خب:((

چون اینجا برای زندگی کردن دو برابر ایران باید زور بزنی و احتمالن می بینی حالش رو نداری :دی

سارا سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 09:29 http://zarrafeam.persianblog.ir

گیلدا چند بار هم بهت گفتم.همون وقتایی که به گفته ی خودت غم و سیاهی دورت رو گرفته بود ، من تورو یه دختر شجاع و قوی میدیدم...خوشحالم پرنده که پروازو انتخاب کرده :-****
کاش منم بلد بودم

سارای نازم :)

یه دختر سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 08:32

بی دلیل دوست دارم و برام جالبی ...
برات ارزوی بهترین ها رو دارم و امیدوارم هر جا که هستی زندگی برات اسون باشه...
هر روز وبلاگت و چک می کنم و منتظر پست جدید هستم ...
چند روز که نبودی نگران شده بودم... خوبه که این روزات خوب و با تجربیات خوب میگذره.
مراقب خودت باش

ممنونم ازت دوست خیلی عزیزمممم

گیســو سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 08:13

من واقعا واقعا واقعا و عمیــــــــقا از ته دلم خوشحالم که بالاخره حقت رو از زندگى گرفتى. امیدوارم هى هر روز خوشبخت تر از روز قبل باشی. و هى گذشته تلخ از یادت بره. اوفففففف عزیزمی دختر:-*

جونم گیسو :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.