تو نباشی من از اعماق وجودم دورم

همیشه دوست دختر داداشم رو دوست داشتم. به چشم خواهر شوهری حتی نمی شه دوستش نداشت. در مورد اخلاق و رفتارش چیزی نمی دونم. راضی ام که برادرم باهاش خوشحاله. دیشب عکس های دختره رو دیدم. پر بود از عکس های دوتاییشون. خوب بودم. راضی بودم. خوشحال بودم. یه جا نوشته بود که تو نبودی من الان یه افسرده ی واقعی بودم. احساس سربلندی کردم. که برادر پاره ی تنم مثل من آدم بی قید و بند و به درد نخوری نشده. که پا بند به رابطه و عشق هست که کسی رو دوست داره توی این دنیا و باعث شده که افسرده نباشه. پای یکی دیگه از عکس ها نوشته بود دوست داشتم یه پسر داشته باشم شبیه به تو. چشم هاش شبیه باشه به تو، صداش و لبخندش. یکی تو باشی و یکی ثمره ی عشق به تو.

نمی دونم زندگیم با من چه کرده. اینقدر لج کردم و جنگیدم که به کل عوض شدم. احساس آدمی رو دارم که هر جا می رسه و هر کاری می کنه، می بینه اونجا پایانش نیست. سرگردونی اسم این حسی هست که من دارم. یه جوری کولی وار شدم. آواره شدم. از موندن می ترسم. یه حور مریضی هم می ترسم.

چیزی که برای خودم می خوام، ادامه ی همین زندگی که دارم هست. نمی خوام چیزی عوض بشه و حتی نمی گم که کاش فلان طور نشده بود. یه جور وحشتناکی رو دنده ی لج رو به حرکتم. دنیا نمی خواست و نگذاشت تا منم یه دختر نرمال و معمولی باشم. می تونستم باشم و دلم چیزهای معمولی بخواد. ولی نشد و من برای عوض کردن خودم تلاشی نمی کنم. در مقابل این سرکشی وجودم نا توانم. درست شبیه به یه طوفان شدم. خونه خراب کنم. بیچاره ست مردی که دل به من می بنده. که بسته هم. که بستند هم. زمان می گذره و اون ها هم منو یادشون می ره. هیچکس زن وحشی دوست نداره. مثل من که برای برادر خودم این دختر رو می پسندم. که دلم برای یه بچه که شبیه به داداش خودم باشه ضعف رفت. از الان گفته باشم که باید به من بگه خاله. من آدم خوبی نیستم دیگه، و بابتش هم نه سر افکنده ام و نه پشیمون. اما همه ی اینها دلیل نمی شه به من بگن عمه .