pain /management/ associates

اینقدر شبش اعصابم خورد بود که صبح خواب موندم و به کلاسم نرسیدم. خیلی زشت بود جلوی استادم. حالم کل روز گرفته بود. دارم با اعماق فاجعه ی دکترا کم کم آشنا می شم. مفاهیم و مباحث عجیب و غریب و تمدید قرار دادم برای این ترم و الی آخر. همه روی مخ. رفته بودیم توی نجاری دانشکده ی دیزاین تا برامون یه قطعه بسازن. استادم زیاد اعصاب من رو نداشت انگار. منم مثل موشی بی جان هر جا می رفت دنبالش می رفتم. رفتیم پیش اوستا کار. یه مرد خیلی درشت اندام با موهای بلند و صدای کلفت. من و استادم که قدش از منم کوتاه تر هست هر دو جلوش به موش هایی بی جان تبدیل شدیم. اوستا کار انگار زیاد حال و حوصله ی اینترنشنال جماعت رو نداشت برای همین زیاد ما رو تحویل نمی گرفت. مثلن انگار که بگه برو بگو بزرگترت بیاد یا تو دیگه چی می گی غربتی؟ تا اینکه همکلاسی آمریکاییم اومد و با هم معاشرت کردن و کار ما رو راه انداخت. تمام مدت لیوان توی دستش بود و داشت چای می خورد، با دستی که یه انگشت کم داشت و روی لیوان همین سه کلمه ی عنوان نوشته شده بود. همون جا زدم توی گوشیم و سرچ کردم تا ببینم چی هست. گویا انجمنی چیزی باید باشه. برای درد دارها؟ نمی دونم. همکلاسی آمریکایی دنبال اوستا کار بود و من و استادم کنار میز بزرگی ایستاده بودیم. هر دو زل زده بودیم به میز. من به قرار دادم فکر می کردم. به کدهای وحشتناکی که باید بنویسم. به دوری . به آدم های بی شمای که می آن توی زندگیم. یه آهی از بی حوصله گی کشیدم. به استادم نگاهی کردم که زل زده بود به میز. رد نگاهش رو گرفتم دیدم زل زده به چند تا موزی که روی میز بود. استادم هم نگاهی به من کرد وبا یه خوشحالی عجیب و عریبی  گفت" سام وانز بنانا".  آره. نمی دونم کجاش خنده دار بود. ..ولی تقریبن مردم از خنده. سر ظهر بود. گشنه اش بود. اون داشت به گشنگی و مز های روی میز فکر می کرد. به اینکه یکی اونا رو اینجا جا گذاشته. استادم آدم با نمکی هست. دوستش دارم.