روز عمه

دیشب یکی از بچه ها هر دختری رو می دید می گفت واو بی شک این زیباترین دختر این شهره. واو این یکی رو، بچه ها خدایی این بی نظیر نیست؟ ما بچه هاکله هامون هی برمی گشت این ور و ان ور برای دیدن زیباترین های جهان. به چشم من یه مشت کج و کوله ی معمولی بودن.از دخترای این شهر خوشم نمی یاد. زیادی پر رو و نژاد پرستن. آخر برگشتم بهش گفتم تو هم که فقط از عمه ی من خوشت نمی یاد.گفت والا نمی دونم عمه ی تو هم به نظر نباید بد باشه.

امروز بابام زنگ زده بود. سر ساعت همیشگی. خواب بودم. دیدم بعد از اینکه گوشیم رفته رو پیغام گیر قطع نکرده و به اندازه ی یک ربع صدا ضبط شده. صدای عمه هام رو شنیدم. داشتن مثل همیشه یه مشت حرف های احمقانه ی مریض گونه می زدن. گوش ندادم و ویس رو پاک کردم.

داداشم گفت شام پیش بابام بوده. گفت خواهرهاش اونجا بودن. گفتم می دونم چون صداشون رو شنیدم متاسفانه. ..داداش کوچیکم آدم بی خیالیه. براش مهم نیست کی کیه و چی کارست. ما ژنتیکی از کسی متنفر نمی شیم ولی داداشم دیگه آخرشه. براش هیچی مهم نیست و برای همین به ندرت پیش می یاد از کسی بد بگه. امروز گفت نشستم سر میز باهاشون شام خوردم. تازه فهمیدم مامان هر چی می گفت راجع به اینا راست بود. آدمای عوضی ای هستن.

روز عمه بود امروز. همش عمه. عجب روزی بود. تازه امدم خونه برای ناهار. می خوام بعدش برم سینما جیمز باند نگاه کنم. خوشتیپ هم می یاد. هر جا من برم اونم می یاد. منم ادم بی شعوری هستم. توی روز عمه فهمیدم منم کم از عمه هام ندارم توی یبیشعوری. من دنبال تیپ و ظاهرم. آدمی ظاهر گرام و کاریش هم نمی تونم بکنم.  اونم مثل من هست. دنبال ظاهر . این رو بهم گفتیم و کاملن باهم رو راستیم. دیدنش لااقل بهم فهموند که من نمی تونم بی خیال یه سری چیزا بشم. می دونم من آدمی که توی یه رابطه بمونم نیستم بنابراین  ترجیح می دم که توی اون مدت چشمم خوبی ها و قشنگی های ظاهری دنیا رو ببینه. شاید بره توی پاچه ام. نمی ترسم اما. و حقیقت اینکه من هم کم توی پاچه ی مردم نکردم و زندگی همینه. رابطه های من واقعن عجیب و غربین و تا حالا کسی رو مثل خودم ندیدم. مردم یه جایی استاپ می کنن و دل می بندن و اما من نه. همین آدم، همین خوشتیپ، نا امن ترین نقطه ی دنیاس. اینکه خوشتیپ هست مشکلی نیست، مشکل اینجاس که می دونه خوشتیپه. به نظر آدم وفادار به رابطه ای هم نمی یاد و همین  می تونه به من ضربه بزنه. ولی با همه ی اینها، من می خوام که باشه. خوشم می یاد باهاش بچرخم. خوشم می یاد باهاش دیده شم. دست خودم نیست. نمی ترسم. چقدر یه آدم کله شق ؟ چقدر یه آدم ریسک پذیر ؟ چقدر یه دختری که من باشم توی این سن و سال مادر بزرگی، می تونه کله خری کنه؟ والا عمه های من آدمای زرنگی ان. کاش به جای بی شعوری یکم زرنگی رو یاد گرفته بودم ازشون. کاش یکم عقل درست و حسابی داشتم. اما توی این نقطه از زندگی، راضی ام که قراره با هاش برم بیرون. قراره بیاد دنبالم. اون به من بگه خوشکل منم بهش بگم خوشتیپ و یه سری دیت و هنگ اوت داشته باشم که بر اساس ظاهر بینی پایه ریزی شده و هیچ مبنای علمی و عاقبتی نداره. خوشم می یاد از چیزای بی عاقبت. گور بابای عاقبت. امروز بهش گفتم دوست دارم زود بمیرم. پرسید چرا ؟ گفتم چون دوست ندارم پیر و زشت بشم. خندید. گفت منم جونم برام ارزشی نداره. منم دوست دارم زود بمیرم.

فکر کنم به اندازه ی کافی تفاهم داریم و همین ما را بس. دختره ی بی عقل !

نظرات 2 + ارسال نظر
سولی دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 06:05 http://soly61.blogsky.com

سلام
چندتا از نوشته هاتو خوندم..اینکه دختر جسوری هستی و داری برا خودت زندگی میکنی ..اوج خوشبختی هستش..منم یادداشتهای روزانه دارم..خوش باشی .

کامنت خیلی خوبی بود. مرسی. :)

ساده باجی یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 04:19 http://saadehbaji.blogfa.com

از لا به لای این سطر ها، بدجور بوی عاشقی میاد

آره ؟ نه بابا .. :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.