i need more food

به دلیلی که حوصله ندارم بگم استرس زیادی دارم. نمی تونم سرجام بند شم. نیاز دارم با کسی حرف بزنم اما کسی نیست. اختلاف زمانی زیاده و دوستای من توی ایران الان خوابن. حتی اگه بیدار هم باشن دیگه حوصله ی شنیدن داستان های بی پایان و بی سر و ته  عشقی من رو ندارن. می دونن از توی کسی برای من چیزی بیرون نمی یاد. می دونن من اساسن می چسبم به کسی که می دونم از توش چیزی برام در نمی آد. برای همین که دیگه بقیه منو می شناسن کسی به حرفام اهمیت نمی ده. ناراحتم. یه بشقاب پر از غذا گذاشتم جلوم و به وضوح لقمه های گنده تر از دهنم بر می دارم. جوری که مجبورم با انگشت فشارشون بدم داخل و حتما باید آب بخورم تا برن پایین. این کار دردهای منو به شدت کم می کنه. دستم داره می لرزه.  یه نفر توی ایران عاشق من بود و هست. درد و رنجی که از دوری من می بره رو هر روز بهم منتقل می کنه و براش راه حلی ندارم. یه نفر رو دوست دارم اینجا که کس دیگه ای توی زندگی اش هست.ول کن من هم نیست و من در مقابلش ضعیف و بی اراده ام. نه من رو ول می کنه و نه اون رو و قسم می خورم هرگز فکر نمی کردم توی همچین گهی خودم رو گرفتار کنم. کنارش یکی دیگه اینجا هست که داره می بینه من از یکی دیگه خوشم می یاد اما اصرار به دوستی داره. دارم به خودم و همه ی اینهای دیگه خیانت می کنم و یکی دیگه رو انداختم توی مسیر خیانت. بهش می گم چقدر بابت این قضیه ناراحتم. می گه تو کاری نکردی. هر چی هست مقصرش منم. تو که نمی دونستی. من نمی دونستم. حالا که می دونم چی ؟ واقعن نمی دونم با همه ی این مسائل چه کار کنم؟ فقط می دونم باید بیشتر غذا بخورم. خیلی بیشتر. خیلی بیشتر.