i still need food

توی این سرمای سیاه با استادم رفتیم توی بزرگ راه ها برای اندازه گیری. با هر بادی که به صورتم می خورد منتظر بودم که همون جا و برای همیشه خشک بشم. نشدم. دو روز گذشته و گلوم درد می کنه. و تک تک اعضای بدنم. برای هفته ی دیگه چندین ددلاین دارم که باید به همه شون برسم به علاوه ی دو تا پرزنتیشن کلاسی.

هزار تا پست نوشتم و پاک کردم. در صورتی که هیچ ضرورتی به کنترل کردن خودم حس نمی کنم. یعنی اصلن برام اهمیت نداره اینجا چه جوری به نظر می رسم. اما نمی دونم چرا پاکشون می کنم. نمی دونم چرا دوست ندارم به کسی بگم چی فکر می کنم یا چی حس می کنم. دلیل مهمش شاید این باشه که چیزی حس نمی کنم. شاید چون بعد از یک هفته که تمام احساسات اغراق شده به وجودم حمله ور شده بودن، دیگه چیزی حس نمی کنم. اون وقتی که با تمام سلول های بدنم دلم می خواست لمسش کنم  و الان دیگه برام فرقی نمی کنه. می ترسیدم از دستش بدم و ندادم. و این بار بدون اینکه توی از دست دادن غرق و بدبخت شم،  اون موند و من فهمیدم بودن یا نبودن ادما زیاد مهم نیست. لااقل برای من که نیست. واقعن نمی ارزه آدم خودش رو عذاب بده. تا وقتی زندگی ای پیش رو باشه یا حتی نباشه... می دونم یه حسایی هست که نمی شه کاریش کرد که خودم هم یک هفته گرفتارش بودم اما باید قبول کرد که تنها و فقط  حسای قشنگی ان و نه بیشتر. تا هست خوبه که بخوایش که همه چیز بزرگ تر و با شکوه تر به نظر برسه که فکر کنی حالا که لمست کرد دنیا رو بهت دادن که وقتی با اون چشای سیاه  با نمک پرسید خوب می بوسمت ؟ فک کنی چقدر این آدم رو می خوای. این حسا قشنگ و خوبن و همین کافیه چون گاهی  آدمیزاد برای زندگی به چیزی بیشتر از لذت بردن نیاز نداره. فک می کنم برای از دست دادن یه مرد ، یه هفته تا یه ماه زمان مناسبی باشه. بعدش فارغ از اینکه جاش پر بشه یا نشه، زندگی جور خوبی ادامه داره. همیشه آدمایی هستن که بیشتر می فهمن، بیشتر می دونن و بیشتر دوستت دارن و حتی بهتر می بوسن. مساله اینجاس که باید یاد گرفت بی همه ی اینا زندگی کرد و منم توی این نقطه فقط می تونم امیدوار باشم که این خزعبلات رو چون مریضم سر هم نکردم و واقعن برام همینی هست که گفتم. که امیدوار باشم فردا و پس فردایی که خواست یا خواستم دیگه نباشه به اون روز نیفتم دوباره. هنوز هم که هنوزه تا مرحله ی دل درد غذا می خورم و نمی تونم براش به دکتر به مراجعه کنم جون بی شک منو به روانپزشک ارجاع می دن.

, و مرسی از اونی که برام کامنت گذاشت و گفت من دختر جسوری هستم. الان دیگه باور دارم که هستم و برای معدود بارهای زندگی ام ز خودم خرسندم.

نظرات 2 + ارسال نظر
ویرگول جمعه 13 آذر 1394 ساعت 17:47 http://theComma.blogsky.com

من با اونی که کامنت گذاشت موافقم:دی

آره ؟ مرسی :دی

soly جمعه 13 آذر 1394 ساعت 14:17 http://soly61.blogfa.com

زندگی ادامه داره دوست من...

مرسی دوستم برای اون کامنت خوبت نمی دونی اون روز چقدر به شنیدنش نیاز داشتم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.