peace

تازه بعد از اینکه همه ی سوراخ سنبه های این شهر رو باهاش رفتم می گه بیا یه روز برنامه بگذاریم برای یه رستوران خوب بریم دیت. بهش گفتم من که همه جا با تو اومدم رستوران خوبم می آم دیگه دیت چیه؟ می گه نه دیگه قرار جدی. ....جدی؟ !!من به قیافه اش ، به چشماش نگاه می کنم نمی تونم نخندم. نه اینکه خنده دار باشه. از بس ازش خوشم می آد نمی تونم ازش عصبانی بشم. درست مثل مادری که نمی تونه سر پسر بچه اش داد بزنه چون بعدش دلش از دیدن قیافه ی ناراحتش ضعف می ره  و می خواد بپره بره بغلش کنه. منم به همون روز افتادم. بعد از همه ی اون اتفاقا حتی یه روزم نتونستم مثل آدمیزاد جدی باشم قهر کنم و یا باهاش حرفام رو بزنم. جز همون روزی که حالم از چیزای دیگه گرفته بود ، دلم برای داداشم تنگ بود، اعصابم از دست استادم خرد بود و مریض بودم. همون روز تونستم محلش نگذارم. بهش گفتم در مورد همه ی حرفایی که زدم جدی ام و قرار نیست ما با هم باشیم. همونطور که گفتم ما دوستیم و تو برای من عزیز. اما نه چیزی بیشتر از این. وایستاد با اون چشمها و  ته ریش های سیاهش نگاهم کرد. زل زد بهم. مثل همه ی وقتای دیگه که حالش رو می گیرم. و همین. لعنتی. چیزی که من با تو دارم و با بقیه ندارم فقط" صلح "هست. صلح.  یه آرامشی داره که شبیه به مردای توی قصه ها و کلیشه ای نیست. آرامشی که از مرد بودن و قدرت  و تجربه نمی یاد حتی. یه آرامش خاصی که از خاطر جمع و بی خیالی می یاد. آره. من از کسی خوشم اومده که بی خیال مطلقه. مسائل مهم زندگی مربوط به تخ/مش می شه. اهل تفریح و فان هست و من باهاش خوشم. زر نمی زنه. مشکلات بی پایان نداره. گذشته ی له شده نداره. عقده نداره. یعنی مثل من نیست. مساله همینه. من باید با یکی باشم که مثل خودم نباشه .