when the cream is enough

چند روز بود بود همش خواب خامه می دیدم. شیرینی خامه ای هایی که تو تهران می خریدم. بستنی هایی که با داداشم شبا می رفتیم می خوردیم. دیشب رفتیم یه جا که دسر و اینا می ده و همون چیزی رو گرفتیم که بار قبل هم سفارش داده بودیم و می دونستیم روش خامه می زنه. به گارسون گفت می شه برای ما اکسترا کریم بیارین؟ گارسون یکم سکوت کرد بعدش گفت آی تینک آی کن دو دیس. چند دقیقه بعد با دسرمون برگشت. روش واقعن پر از خامه بود. یه جوری که وقتی خودش گذاشت روی میز، خندید و گفت کافیه؟ دوست داشتم عکس بندازم ولی مثل ندیده ها چنگال رو زدم توی خامه هاش و یه تیکه ی گنده ازش خوردم. فکر می کنم اگه بخوای همه چیز رو فرموش کنی و توی لحظه زندگی کنی، همین برای خوشبخت بودن کافیه. خوشبخت بودن لااقل برای من چیز تعریف نشده ای بوده و هست و دیگه توقع ندارم که خوشبخت باشم. یعنی نمی دونم چی هست که بخوام باشم یا نباشم. به قول محمد توی زندگی در پیش رو "اما من برای خوشی و شادی، حاضر نیستم کون زندگی را بلیسم. باهاش تعارفی ندارم. گور پدرش کرده"