by the way, i am a stupid

کم و بیش از خانواده ام می پرسه. چه کاره ان و کجا کار کردن و چند ساله ان. می گفت عکس بابات رو نشونم بده. هر چقدر فکر کردم دیدم حتی یه دونه عکس هم ازش ندارم. گفت عکس مامانت چی؟ توی گوشیم نداشتم چون یه ساله خریدم و توی این یه سال نبود تا باهم عکسی بندازیم. گفتم ندارم. می دونم متعجبه ولی سعی می کنه چیزی نپرسه. با خودش فکر می کنه چرا مثل دخترای دیگه ی اینجا روزی پنجاه بار با مامانم حرف نمی زنم. چرا وقتی داغون و خرد و خمیرم جای اینکه گوشی رو بردارم به مامانم زنگ بزنم و اشک بریزم می شینم توی آفیسم دستمال کاغذی خورد می کنم و موهام رو می کنم؟ دوست ندارم بهش بگم. برای من این درد زیادی شخصیه. مثل سرما خوردگی نیست که اعلامش کنم.  حتی مثل یه حقیقت نیست که باید روشن بشه. شبیه به یه دروغ می مونه که باید خاکش کرد. که نباید باورش کرد. باید فراموشش کرد. حالا که دورم، می خوام خیال کنم نمرده. یه جایی توی خونه است. کی می تونه بهم بگه نیست. اصرار دارم حرف مادرم رو باور کنم. که گفته بود من حتی بمیرم هم بازم با شمام. برای آدم همه چیز ناباوری مثل من عجیب به نظر می یاد قبول این حرف. اما توی کتاب آسمانی من همین یه جمله نوشته شده که مثل یه جمله ی مقدس نمی تونم ردش کنم.  من باید باور داشته باشم آدم مرده مردست و هیچ جای این دنیا وجود نداره. اما نمی تونم و از بابتش خجالت زده نیستم.. خوشحالم که برای من و مادرم دیگه مسافت معنا نداره. همیشه خیال می کنم هست. هیچ وقت فکر نکردم گذاشته رفته. فکر می کنم جدی جدی اینجاس. هر جا من باشم هست. مثل گردنبندش که توی این چهار سال یه بارم ازم جدا نبوده.