با اینا زمستونو سرد می کنم

داشتم به عکس برادرم توی اینستاگرام دوست دخترش نگاه می کردم. گرفتار یه حس عجیبی شدم. یه دلتنگی عمیق ِ عمیق. باورم نمی شه چهار ماه شده که رفتم. برام شبیه به خواب و خیال می مونه. می دونستم که می تونم. که اگه بخوام می شه و شد. ولی باورم نمی شه این دوری. خودم  انتخاب کردم که دور باشم. که زندگیم این باشه. دلم تنگ شده براشون. برای چشماشون. برای مهربونیشون. می دونم که از دور اونا هم دو تا پسرن شبیه به بقیه ی پسرها. از نزدیک اما شبیه به یه تکه از خودم می مونن. یه جور عجیبی دلم می خوادشون. کاش بتونم روزی براشون کاری کنم. کاش بتونم به زندگیم سر و سامون بدم تا به زندگی اونا هم سر و سامون بدم. می گم سر و سامون خودم خنده ام می گیره. زندگی من از اولش بهم ریخته بود.به قول ال من شانس نرمال زندگی کردن رو از دست دادم و این هیچوقت عوض نمی شه و پشت این جمله ی به ظاهر ساده درد خیلی عجیبی پنهان شده که من خوب می فهممش..  درست شدنی نیست. بازگشتی در کار نیست. براش دارو و درمانی ندارن. اگه دچارش شدی باید بسوزی و بسازی. دارم می سوزم و می سازم. دلم تنگه. برای همه چیز.امشب از اون شباس که دلم برای زنده ها بیشتر از مرده ها تنک شده. از همه بیشتر برای چشمای داداشام. خاله ام و داییم. حتی اون پسر دایی کوچیکم. که شبای یلدا با مامانم می رفتیم خونشون و اون هنوز خیلی کوچیک بود. می رفت روی میز ناهار خوری می ایستاد و شعر فرهاد رو می خوند و می گفت با اینا زمستونو "سرد" می کنم و ما می خندیدیم. دوست دارم روی اون مبل سه نفرمون با داداشام بشینم  وسطشون و دستای لاغرم توی دستای بزرگشون گم و کور شه. همیشه به این فکر کردم که روزی اینا بزرگ می شن و دیگه مجبور نیستم نگرانشون باشم. بعدش فهمیدم هیچ وقت اون روز نمی رسه. که اونا هم نگران منن و همیشه به شیوه ی خودشون از من محافظت کردن. و شاید بهترین حقیقت تلخ زندگی من این باشه که من با وجود این دو تا تربچه هیچوقت تنها نبودم . می دونم شاید هیچوقت نشه دوباره با هم زندگی کنیم. ما سه تا. ما سه تا بچه.می دونم که زندگی من بالا و پایین زیادی خواهد داشت و هیچوقت مثل آدما نمی تونم با کسی زندگی کنم. می دونم که شاید با آدم های زیاد دیگه ای باشم. در آینده شاید با آدمایی برم و توی یه خونه زندگی کنم. اما اینو مطمئنم که این دوتا بهترین هم خونه های جهان بودن و هستن و خواهند بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار جمعه 11 دی 1394 ساعت 16:07 http://www.ayande84.blogsky.com

نوشته هات بعد مهاجرت خیلی متفاوت از قبل مهاجرته...مدام میخام بگردم پی علت تفاوت...راستشو بخای فهمیدم حتی ناراحت بودن و دپرشنت اینجا و اونحا فرق داره...
بهرحال الانا برات خوشال ترم...حس میکنم نرمال تر زندگی میکنی ..اون هجم زیاد غمت کمرنگ تر شده انگاری

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.