نمی دونم والا چه گناهی به درگاه پروردگار کرده بودم که این آخر عمری باید صدای صک/س کردن این دخترای بیست و یکی دو ساله ی عامریکایی رو بشنوم. دیگه من به اندازه ی کافی بهشون حسادت می کردم همینم مونده بود که صدای خوش گذرونی و آه و نا له شون از وسط هال بیاد توی اتاق من. رفتم زیر پتو گریه کردم. چرا ؟ به خاطر بیست و یک سالگی خودم. به خاطر بیست و یک سالگی همه ی دهه ی شصتی های بدبخت. به خاطر اون همه شستشوی مغزی که شدیم. به خاطر همه ی حساب کتاب هایی که پس دادیم. به خاطر همه ی اون شرط و شروط های احمقانه ای که خودمون به خودمون تحمیل کردیم. برای همه ی آثاری که هنوز روی روح و روانمون مونده. برای زنجیری که انداختن گردن ما. اینایی که من باهاشون سر و کار دارم جز درس خونده هان. اونایی که کو/نشون رو هم می یارن که بیان دانشگاه یه لیسانسی و در نهایت فوق لیسانسی بگیرن. به موقع اونشون بله. به موقع می زان. به موقع ازدواج می کنن. به موقع می رن سر کار. ماشینشون به جا. ورزش به جا. درس به جا. مهمونی و مسافرت سر جاش. تازه اینا بیست و یک سالشونه. همینه همشون چهار سال بعد یه دونه بچه دارن معلوم نیست باباش کدوم خریه. بچه ها همه ماشالا خوشگل و سالم مثل دسته ی گل ! حالا ما ؟ نه از خوابیدنمون چیزی فهمیدیم نه بیداری. همش با ترس و لرز و بدبختی. بیست و هشت سالمه هنوز احساس می کنم برای ازدواجم زوده. چرا ؟ خب چون تازه دارم مثل بیست و یک ساله های اینا زندگی می کنم. تازه اگه هنر کنم و بتونم. با این زنجیر توی گردنم چه کار کنم؟ با این مغز شستشو شده چه کنم؟ ما مثل اینا نمی شیم. سطح دغدغه شون قسم می خورم زیر صفر. هیچ نوع نگرانی ندارن. از هیچی نمی ترسن. براشون هیچی آزار دهنده نیست و همه چیز روی روال. توی حالت طبیعی. واقعن نمی شه حسرت نخورد. مثل آدم رو به قبله ای ام که آرزویی ندارم جز یه روز زندگی بی دغدغه و غم و غصه و فکر و خیال مثل اینا. بعدش که بالطبع زندگی خودم بیشتر از همین حالاش ارزش ادامه دادن نخواهد داشت. حالا همه رو گفتم اینم بهتون بگم دوست پصرش یکی از این دو رگه های سیاه و سفیده که چشمای آبی داره. یارو رو انگار از توی فیلما بیرون آورده بودن . حالا حق داشتم گریه کنم ؟ :دی
نمیتونم درکتون کنم ینی همه ی زندگیتون شده حسرت اینجور چیزا..؟.. ینی همه ی زندگی اینه که تصمیم بگیری با فلان کس باشی و با اون یکی نه..؟
:|
ما بد شما خوب
:))) تا وسطای پستت و ک میخوندم میگفتم من مخالفم ... من ک زندگیم خوبه و شستشوی مغزی و اینا رو قبول ندارم... بعد از اونجایی ک گفتی درسشون به جا ورزش و تفریحشون به جا... کارشون به جا دقیقااا باخودت هم حس شدم :/:/:/:/ هعیییی
راستش من دیگه به این صداها عادت کردم :| ولی آره واقعا آدم حسودیش میشه به خصوص وقتی سینگلی یا کسیکه دوسش داری کنارت نیس!
راس میگی، اروپایی ها هم همه چیشون سرجاشه انگار این وسط فقط ماها زندگی نکردیم/زندگی کردن رو بلد نشدیم!
من نشنیده بودم تا حالا ! و خیلی برام اعصاب خورد کن بود ! :دی
هعیییی
:/
دلم سوخت برای خودمون برای خودم که همیشه فکر میکنم زندگی نکردم و بهترین روزای عمرم رفته :(
آره وقتی بفهمی چه روزایی رو از دست دادی همه چیز سخت تر می شه. بیای و ببینی زندگی یعنی چی و تو چی فکر می کردی.
عزیزم دور از جوون همه دهه شصتیا (خودمم شصتی هستم) دنیا بدبخت لازم داشت دیگه!! فکرشو بکن همه خوشیمون شده کار!!احتمالا به وبلاگ من سرنزدی.بدبختیمون کاش فقط نبود س.ک.س بوده باشه...خیلی چیزای دیگه هم نداریممم...گریه نکن!!!! خوش باش اونجااااااا.فقط همین....
چرا عزیزم من می خونم وبلاگت رو.
آره س.ک.س فقط یکیشه که همچین هم کم اهمیت نیست.
دارم سعی خودم رو می کنم برای خوش بودن. می دونی بعضی چیزا عوض شدنی نیست. یا خیلی زمان می بره که بخواد عوض شه.
حق داشتی،هم به خاطر چشم آبیه هم به خاطر خودمون که دبیرستانمون کوفت بود، دانشگاهمون کوفت، فوق کوفت، دکترا کوفت، گردش کوفت، کار کوفت، ازدواج کوفت، کلا همه چی توی این مملکت معضله و هر مرحله هفت خان رستم داره و چیزی با عنوان زندگی نداریم، در بهترین حالت هم مهاجرت توی 30 سالگی که میشه این، میشه این که نمیتونیم خودمون رو با آسایش و راحتی اونا وفق بدیم و هی سوال پیش میاد برامون پس همه این سوالا من چه میکردم
دقیقن اون روز داشتم همین رو می گفتم. نه اونقدر جوونیم که مثل اونا بشیم نه اون قدر پیر که به زندگی خودمون بچسبیم. توی این سن و سال یه چیزی هستیم این وسط که نه سر داریم نه ته ! به قول تو همه چیمون کوفت شد توی اون جهنم. لعنت به همه ی کسایی که این کار رو باهامون کردن !
Looooool
:دی